غمگین ترین آدم این شهرم شاید امشب. کم مانده تا خانه. دیر وقت است و سرد. تاصبح نخوابیده ام . از صبح هم دویده ام . از آن روزهای مزخرف بود که زمین و زمان برایت لقمه گرفته اند. از دوست و همکار تا کاسب و راننده. هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز سر نساختن داشت. خسته و کلافه و غصه دار می پیچم به راهروی ساختمان و سوز سرما می برد. پله ها را بالا می روم و با خودم کلنجار می روم که غصه ها را کنار کفشهایم بگذارم پشت در. دیر هم کرده ام. در میزنم و پسرک در را باز میکند و مادرش را صدا می زند. رفیق قدیمی می آید توی در آشپزخانه و پشت سرش بوی غذایی که از سر شب چند بار گرم کرده. ساعت را نگاه می کند و مرا. می بوسمش یعنی که ببخشید و می خندد یعنی که نبخشد چه کند. دیگر نگاهم کند میفهمد چه خبر بوده و هنوز تحمل می کند و رفاقت، بعد از این همه سال. غذا را که می خوریم یادگار امروز تلخ دیگر فقط خستگی است. پسرک می خواهد پیش من بخوابد و قصه بگویم. می گویم کدام؟ می گوید در زیر قارچ خنده دار. کاسب شده پدر سوخته. این یعنی همه قصه ها یک جا و یک خط در میان باهم. خسته می شوم از گفتن و چشمش خمار هم نشده هنوز. تند می شوم که چرا نمی خوابی پس؟ می گوید: بوسم کنی می خوابم. شروع می کنم به بوسیدنش و دست کوچکش حلقه می شود به گردنم مبادا خوابش بگیرد و بروم. لبخند روی صورتش بوسه به بوسه عمیق تر می شود. آن قدر ادامه می دهم که بالاخره چشمش می رود و لبخندش می ماند و دستش که هنوز گردنم را رها نمی کند. نگاه این خواب شیرین می کنم و پلکم سنگین می شود. حالا دیگر مالک همه سرخوشی های عالمم.