هوس امضا جمع کردن و میتینگ و لوگو ندارم. این یک درد چند ساله است. یک درد بی درمان که مثل خوره روح آدم را در انزوا می خورد.برای راه رفتن در خیابان های این شهر نکبتی که به جانم بسته است چند قانون دارم:
1-به ساز زنی برسم که خوب بزند، چشمم را می بندم و دست می کنم توی جیب و هر چه درآمد ناز شصتش
2- به گدا پول نمی دهم. چه کور. چه شل . چه افقی. چه عمودی.
3- معتاد را که نگاه هم نمی کنم. با بچه . با نسخه دکتر. در راه مانده و لنگ کرایه ماشین. حتی اگر رفیقم باشد و اسمش لامصبش رضا. پول مواد به هیچ بهانه ای نمی دهم. پول مردن با خفت یعنی.
4- بچه ها را اما چکار کنم؟ آدامس فروش و فال فروش و واکسی و ترازو دار؟ می دانم گریه هایشان راست نیست. می دانم گردن کلفت بی غیرتی را پروار می کنم با دست در جیب کردنم. می دانم که کاسبند. می دانم که نباید فکر کنم شاید نان آور یک خانه است. می دانم با وجدان خریدنم حکم اسارتش را داده ام. می دانم لندهوری که این طفل معصوم را زنجیر کرده باید نا امید شود از خام شدن من و تو . می دانم یک ماه بی مشتری ماندنش یعنی آزادی. اما نگو که این دستهای سرخ سرما زده هم نمایش است. نگو که این دخترک کثیف و کوچک غرور را نمی فهمد وقتی گدایی می کند. نگو حق بچگی کردنش از من و تو بچه هایمان کمتر است. نگو پسرک فال فروش ربطی به شکلات ولنتاین و خرس عروسکی ندارد. عروسک حق اوست یا من و تو؟ خرج ور رفتن با برآمدگیهای سر تا پایمان که می دانیم هر چه کنیم آخرش هموار می شود را حساب کنیم و مبادا خجالت بکشیم. به عقلم فقط غذای گرم می رسد . غذای گرم، نه پول. لعنت به این سرمای بی مرام. کجاست پس این بهاری که امسال قرار است زودتر بیاید قاصدک جانم؟ کجاست گرمای بی مروت تابستان تهران تا این دستهای یخ کرده را لااقل نبینم؟ ... حالم امشب خوش نبود . ببخشید. ببخشید...