با باربد داشتیم دستگیره بازی می کردیم. این جوریه که کمربند حوله حمام رو بر می دارم و دست و پاشو می بندم و مثلاً دستگیرش میکنم. این از دعاهای مستجاب شده آلوچه خانومه که می خواست بچه اش چنان آتشی بسوزونه که با طناب دست و پاش رو ببندند. فقط مشکل اینجاست که هر جور می بندم خودشو باز میکنه. خلاصه بعد از چند دقیقه قرار شد باربد منو ببنده. نامرد طناب رو انداخت دور گردنم و حالا نکش کی بکش. هر چی فریاد می کشیدم که بابایی خفه شدم! خفه شدم! هم بیشتر غش میرفت و می خندید.
دو ساعت بعد پای کامپیوتر نشسته بودم که دیدم دوباره از پشت طناب رو انداخته گردنم و می کشه. گفتم پسرم الان کار دارم . باشه بعداً بازی کنیم که یهو داد زد خفه شو! خفه شو! برگشتم و با اخم گفتم حرفت معنی خیلی بدی داره! دیگه این حرفو نزن. در حالیکه چشاش رو گرد کرده بود و سعی می کرد منطقی و مهربون به نظر برسه گفت: نه بابایی با معنی خوب خفه شو! ( یعنی بابای نفهم! منظورم اینه که دچار حالت خفگی شو)
به این آلوچه خانوم هم از طرف من پیغام بدین بالاخره با زبون خوش میای پست بذاری یا بیام ماچت کنم؟ بابا ما خودمون وبلاگ داریم کار و زندگی داریم . بیا به این صفحه ات برس دیگه.خدافظ