آلوچه خانوم

 






Thursday, April 12, 2007

این همه که جوانی و نوجوانی خودمان را سر کوچکترها می کوبیم، بد نیست به جز هوش و معرفت مادرزدایمان چند دلیل دیگر را هم ببینیم: پدر و مادرهایی که جز پر کردن جیب و شکممان حواسشان به چیزهای دیگر هم بود، آن همه وقت بیکاری بعد از کارتون هاچ زنبور عسل که با این همه بازی و فیلم و برنامه خفه نمی شد و جایی به نام مدرسه که آدمهایی به نام دبیر مسیر زندگیمان را جابجا می کردند بی آن که حالیمان شود. معلمهایی که پیرهایشان دبیر 30 سال خدمت بودند و جوان هایشان شاگرد اول کنکور. دبیر کسی بود هم شان پزشک و وکیل. باید سری به دبیرستانهای امروز و آدمهایی که از سر ناچاری معلم شده اند بزنید تا منظورم را بفهمید. می خواهم از یک شیطنت دسته جمعی سالها پیش بگویم. ببخشید اگر کوتاه نیست.
سال سوم ریاضی بودیم. دبیرستان خوارزمی. دبیر هندسه مان آقای عبدالموسوی بود. یکی از کسانی که باعث شد بدون باز کردن لای کتاب درسی و استفاده از کتابهای درجه بندی و قفسه بندی و طبقه بندی، بدون استثنا در کنکورموفق شدیم. اما آن روزها این چیزها حالیمان نبود. آقای عبد الموسوی یک پیرمرد کوتاه قامت با لهجه غلیظ رشتی بود و سبیل پرپشتی که سیگار کاملاً زردش کرده بود. پیرمرد همان روز اول سوژه را دستمان داد. منتظر بودیم معلم هندسه را ببینیم که از ته راهرو پیرمردی که انگار داشت با خودش حرف می زد پیچید طرف کلاس. برپا شدیم و رفت طرف تخته. زمزمه اش که قطع شد گفت : خوب این بخش اول بود. حالا بخش دوم! هر چقدر او به جفتک انداختن های ما حساس بود ما کمتر می توانستیم خودمان را سرکلاسش جمع و جور کنیم. ساعت اول ما هندسه داشتیم و ساعتهای بعد دو کلاس بعدی. یک روز آقای عبدالموسوی آمد داخل کلاس و گفت: درس امروز اصل کاوالیه است. شروع کرد و ما هم رفتیم توی چرت. کلاس که تمام شد زنگ تعطیلی زدند . انجمن اولیا بود. این یعنی ما یک جلسه از بقیه کلاسها جلو بودیم. هفته بعد پیرمرد آمد و گفت : درس امروز اصل کاوالیه! گوشهایمان تیز شد و فهمیدیم یادش رفته که تکراری است. ما هم از خدا خواسته به هم چشمک زدیم و صدایش را در نیاوردیم.
هفته بعد که وارد کلاس شد پرسید: تا کجا درس دادم؟ یکی گفت: تا سر اصل کاوالیه! پیرمرد گفت : پس یادداشت کنید، اصل کاوالیه. هفته بعد دوباره پرسید و ما هم در حالی که از خنده در حال موت بودیم با هم گفتیم : تا سر اصل کاوالیه! نگاه مشکوکی کرد و بدگمان پرسید: اینو هفته پیش درس ندادم؟ همه با هم گفتیم: نه! بنده خدا شروع کرد و ما هم کرکر خنده راه انداخته بودیم . بیشتر از این خنده مان گرفته بود که بعد از 4 بار، هنوز هیچ کدام نمی دانستیم قضیه این جناب کاوالیه چیست.
خلاصه کلاس به هم ریخته بود و آقای عبدالموسوی مجبور شد دست به اسلحه شود. وقتی کلاس شلوغ می شد او دو اسلحه داشت. اولی این بود که دفتر را باز می کرد و یک نفر را می برد پای تخته و بی برو برگرد یک صفر به نافش می بست. فقط نکته اینجا بود که این موجود بخت برگشته همیشه نفر اول دفتر کلاس بود، یعنی بهمن براتی. بهمن تا آخر سال تنها کسی بود که جای همه ما صفر گرفت. پیرمرد دفتر را باز کرد و ما یک صدا گفتیم: بهمن براتی پای تخته! پیرمرد که کلافه شده بود فریاد زد: خفه شید آمالا( حمالا)! بهمن براتی پای تخته! کلاس منفجر شد. اما بهمن غایب بود و استاد سراغ اسلحه دوم رفت: کوچکترین بچه را پیدا می کرد آن قدر میزدش تا هم کلاس ساکت شود و هم گچ های دستش پاک شوند. گشت و آن وسط یکی را که فقط گردنش از میز بالاتر بود نشان کرد و گفت: تو! پاشو! اما نشان کرده نیما تهرانی بود با دو متر و ده سانت قد که عادت داشت پایش را تا سه تا میز جلو دراز کند. نیما همچنان داشت بلند میشد و ما ریسه می رفتیم. دلقکی بود این پسر که یک بار نوذری خدا بیامرز را در مسابقه هفته هم از رو برده بود. خلاصه نیما رفت روی سکوی پای تخته و آقای عبدالموسوی آن پایین تقریباً تا زیر زانویش بود. داد زد: تو بیا پایین من برم بالا. اما جایشان را هم که عوض کردند خیلی فرقی نکرد . هنوز تا زیر سینه نیما بود. پیرمرد میپرید تا چک بزند و دستش نمی رسید. نیمای نامرد هم یک دستی هر دو دستش را گرفته بود و تکرار می کرد: آقا من توضیح میدم! آقای عبدالموسوی نعره می کشید: ولم کن مستراح! خلاصه از کلاس بیرونش کرد و شروع کرد فحش دادن به ما که دیگر اشک از چشممان می آمد. نیما هم نامردی نکرد و تا کمر از جای شیشه بالای در خم شد توی کلاس و گفت: من توضیح می دم آقا! واقعاً مثل زرافه شده بود. آقای عبد الموسوی که سرخ شده بود داد زد: برو گمشو راز بقا! و همین جور که تخته پاک کن را توی هوا تکان می داد و فریاد می کشید، کل دندان های مصنوعیش پرید بیرون و توی هوا گرفتش. من که آن موقع دیگر زیر میز بودم . اما ظاهراً هول شده بود و عوضی تخته پاک کن را برده بود طرف دهانش...
آقای عبدالموسوی قهر کرد و ما سه هفته هر روز دسته جمعی میرفتیم معذرت خواهی تا بخشیدمان. سال بعد هم معلممان بود. بعد هم که من در همان مدرسه معلم شدم همیشه می گفت: مدرسه ای که تو معلمش باشی شاگردش دیدنی است.... چند روز پیش یکی از همکلاسی ها خبر داد آقای عبدالموسوی دیگر بین ما نیست. یادش سبز. دلقک بازی بچه ها که می دانم تمامی ندارد. اما جای سواد و شخصیت و عشق معلمهای رفته را نمی دانم چطور پر می کنیم برای بچه هایمان و بچه هایشان. نمی دانم. حوصله معلمی و لیاقتش را که نداریم. داشته باشیم هم گزینش رد می شویم.

 فرجام | 9:02 PM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?