|
Sunday, May 13, 2007
دعوت شده ایم به یک مهمانی جوانانه. دیر میرسیم و همه آمده اند. جوانکهای شاد و شنگولی که جمع شده اند دور هم تا شاید یادشان برود چند دقیقه ای مهرورزی های خیابان ها را. بار اول است مهمان این خانه ام. می دانم بر دیوارش باید دنبال عکس جوانهای پرپر شده 20 سال پیش بگردم. چراغ ها خاموش است و در که باز می شود صدای آهنگ خودش را پرت کند به سرم. یکی یکی می گردم و سلام می کنم و چشمم روی دیوار کورمال کورمال دنبال قاب عکس می گردد. بچه ها بالا و پایین می پرند و جیغ می کشند و من هم. پسرک آمده بغلم و همراه با آهنگ می خواند و ورجه ورجه می کند. از من بهتر میداند ترانه ها را. خیس عرق شده ام و هنوز پیدا نکرده ام قاب عکس را. چراغ روشن می شود که شام. می بینمشان. سه قاب عکس از سه برادر. بالایش عکس پدر و مادری که حالا دیگر دلتنگ جوانشان نیستند. راحت شده اند چند سالی است و چسبیده اند به بقیه قاب عکس ها. کنار عکسی که دنبالش بودم دو خط شعر با قلم نوشته شده . با قلم یعنی قدیمی. یعنی قبل از چاپ کامپیوتری. آتشم میزند نوشته. آتشم می زند. از رفقای جوانم می پرسم شعر کیست. می گویند اخوان. میدانم که نیست. چقدر عکس ها و نوشته ها به این مجلس نمی آیند. نباید هم بیایند. جوانی سالها پیش از مرگ نترسیده و جوانی امروز از زندگی. کسی به کسی بدهکار نیست. اما هنوز نوشته آتش میزند. شعر که می سوزاند بد می سوزی. وقت خداحافظی می فهمم نام شاعر سعید سلطان پور است. همین جا بس کنم. بقیه سوختنش را اگر می دانید که می دانید و اگر نمی دانید سرتان سلامت.
گل خون می شکنم، آآآی
باغ را گل گل مانندم هست
تو برآنی که مرا پشتی نیست
من برآنم که دماوندم هست
|
|