|
Monday, May 14, 2007
یکی از بارقه های نبوغ ما مردم این سرزمین باستانی، کشیدن رس ایده های خوب است. خدا نکند کاری کنیم که بگیرد. تا روغنش را نکشیم ول نمی کنیم. بازی پنج نکته گرفت و بعدش پنجول ها شروع شد. امید و آرزو و شادی و غم و حالا ترس. ترس را مگر آدم بلند بلند تعریف می کند پدربیامرز؟ بر پدر این رفاقت که آدم را به چه کارهایی نمی اندازد. ترس هایم را می گویم ولی کسی را به این ویروس دستمالی شده آلوده نمی کنم.
- از باختن تیم برزیل حتی در رشته منچ و مار و پله مثل سگ می ترسم. بازی برزیل به پنالتی که می کشد رسماً به حال سکته می افتم.
- از حیوانها معمولاً نمی ترسم. اما از بچگی از تصور این که با خیال راحت در مستراح نشسته ام و از چاهک یک جانوری دربیاید و از همان جا حمله را آغاز کند همیشه ترسیده ام. حس ناجور و فراموش نشدنی ای است. این بار که تشریف بردید خودتان می بینید.( ببین قرار است کجا یاد ما بیافتید از این به بعد!)
- از خوابیدن در خانه ای که تازه عروس و تازه داماد داشته باشد می ترسم. یک بار چنان بلایی به سرم آمد که مجبور شدم وسط یک عالمه سرو صدای صفر کیلومتر ناموسی تا ساعت 12 ظهر خودم را در اتاق بغلی به خواب بزنم تا وضعیت سفید شود و رویم بشود بیدار شوم. از کار و زندگی افتادم آن روز. آخر هم صدای زنگ ساعت را درآوردم. یک چیزی در مایه های همان اِهِههههن خودمان!
- از عشق ورزیدن برادران اصول گرا به جامعه و مردم می ترسم. هر بار این عشق بالا زده بدون استثنا تا یک سال بعد یک جایمان یک جور ناجوری شده همیشه.
- از این مرتیکه پدرسوخته لرد ولدمورت هم می ترسم. کسی جلودارش نیست انگار مردک بی ناموس! آخر مخ این جی کی رولینگ نو کیسه بد انگلیسی را هم کار می گیرد و یک بلایی سر این هری پاتر طفل معصوم در می آورد. ببین کی گفتم!
|
|