|
Friday, June 22, 2007
من همین الان اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که شاید حتی آمادگی داشته باشم پست تاثیر گذارترینها رو بالاخره بنویسم . قراره من به بقایا و ظرفهای مهمونی ظهر امروز کاری نداشته باشم, زنی رو که از ظرف شستن متنفره یه وقتهایی بیشتر از این نمی شه تحت تاثیر قرار داد. مرسی آقای همخونه عاشقتم یه عالمه . ماچ ماچ
بعد از چند ساعت :
حالا عوضش چه کار کردم ؟ اتاق باربد رو جمع کردم . کلی با یک دوست چتیدم امیدوارم رفع کدورت کرده باشم الان دارم وبلاگ می نویسم بعدش می خوام جلوی تلویزیون دراز بکشم بقیه "دفترچه ممنوع" رو بخونم !
بالاخره دیروز من و مامانم موفق شدیم این آقای محترمی رو که آخرین عکسش رو بالای صفحه می بینید, جوگیر کنیم و ببریم سلمانی مردانه تا حالا خواهرم موهاشو کوتاه میکرده و ریشه ترسش از سلمانی این بوده که یکبار آقای همخانه رفت سلمانی سرشو تیغ انداخت این بچه فکر کرد هرکی بره سلمونی با کله صاف برمیگرده ! باربد هم رو موهاش حساس !... خلاصه کلی بهش اطمینان دادیم که مامی جان مطمئن باش قرار نیست کچلت کنیم . کادو گرفتیم براش گفتیم موهاتو کوتاه کردی می تونی بازش کنی ... با دودلی و نگرانی نشست روی صندلی . توی آینه سلمانی که نگاهش میکردم به چشمم مردی اومد برای خودش ! یادم اومد که روز قبلش کاملا خلاف این رو به آقای همخونه میگفتم و معتقد بودم باربد ما کماکان کوچولویی بیش نیست ...
وقتی کار آقای سلمانی تموم شد من و مامان طوری احساساتی شده بودیم انگاری که پسرک رو در رخت دامادی تماشا میکردیم ... خلاصه که عالمی داره این مادرانگی !
|
|