|
Monday, July 02, 2007
به هزار و پانصد نفر باید تلفن بزنم .
باید دست کم با 5 نفر برای اینکه همو در هفته آینده ببینیم قرار بزارم .
فصل استخر رو باز شروع شده هنوز فرصت نکردم برم .
شبها وقتی می رم بخوابم واقعا خوابم می یاد . نه اینکه برم چون دیگه وقت خوابه , سرجام و چشمامو ببندم .
گاهی واقعا گرسنه ام می شه اینو دیگه بعد از رژیمی که دو سال پیش شروع کرده بودم به کل یادم رفته بود.
واقعا خسته می شم گاهی و از دراز کشیدن و روی هم گذاشتن چشمام برای چند لحظه لذت می برم .
خونه ی در هم برهمم رو توی هفته ای که گذشت فرصت نکردم مرتب کنم از فکر اینکه ممکنه پنجشنبه صبح وقت کنم قدری دور وبرم رو آباد و قابل سکونت کنم ذوق زده می شم . از مجسم کردن سابیدن در کابینت آشپزخانه و گردگیری کتابخونه قند توی دلم آب می شه.
باور کنید دیوونه نشدم . اگه مثل من مدت طولانی سرکار نرفته باشید و روزهاتون با اطمینان از اینکه یک عالمه وقت هست, گذشته باشه! ولی همیشه بار یه عالمه کار نکرده روی اعصاب و وجدانتون سنگینی کنه متوجه می شید من چی میگم, از یاد آوری همه این حس های فراموش شده لذت می برید . مثل خوردنی خوش طعمی که قبل از اینکه بذارین دهنتون می دونید چه مزه ایه و بعداز چشیدنش از اینکه می بینید خودشه, همونی که باید باشه .
سرکار رفتن چیز خوبیه حتی اگه به مزخرفی چیزی باشه که سه روز از هفته منو پر میکنه !
|
|