|
Thursday, July 05, 2007
از پیش خاله ام برمیگردم . همینطوری بی خودی یه دو ساعتی نشستم پیشش گپ زدیم حالا دیرم شده ... هیچ ماشینی برای مستقیم تا سر فلان خیابون مسافر سوار نمیکنه همه میخوان از این میدون برن تا اون میدون از سر فتحی شقاقی یا سر امیر آباد که منتظر می مونی حتما می خوان ببرنت یا آزادی یا صادقیه اصلا گوش نمی دن میگی سر شهرآرا! همینطوری دارم فکر میکنم برای باربد چی بگیرم ... ؟ چی بگیرم ؟ چه جور شلوار ؟ چه جور بلوز ؟ چه رنگی ؟ یه رنگ جدید ولی حتما راه راه باشه ! بلوز راه راه بهش می یاد ... یک دور توی تمام راه راههای خاطره انگیزی که داشته مجسمش میکنم ! دلم براش تنگ می شه ... سر شهرآرا پیاده می شم می رم توی خیابون بغل پارک. یهو پاهام شل می شه ... سالهاست ندیدمش ! اصلا فکر نمی کردم هچین چیزی هنوز در پایتخت موجود باشه فکرشو بکن از این چرخ و فلک های دستی . از اینهایی که چهار تا جای نشستن داره ... آخرین بار کی بود ! توی کوچه وسط کش بازی یا لی لی شاید ... حتی شاید دارم کیهان بجه ها می خونم که از آقای روزنامه فروشی می خریدم که با موتور توی کوچه ها میگشت و داد می زد " کیهان اطلاعات " . همونی که بعدترها ها 14-15 سال بعد دیگه روزنامه فروش سیار نیست کیوسک آبرومندی سر کوجه اولین منزل همخانگی ام داره . قیافه ی آبله روی آقاهه رو به وضوح یادم می یاد... چی میگفتم ؟ ... آهان ! آخرین باری که چرخ و فلک دستی سوار شدم !
تابستون بعد از دوم دبستان یا شاید هم سوم دبستان ... دست کم 25 - 26 سال پیش ! پیراهن زیر سینه چین چینی پوشیده ام ... عینک دارم ... موهای فرفری ام رو به زور دو گوشی بسته ام ... بچه ام ... می دونم که بچه ام ... می دونم که مریضی مهمی دارم ... هیچکدوم از اینها مهم نیست , دلتنگم ... می دونم که خیلی دلتنگم ... آقای چرخ و فلکی که می یاد مثل این می مونه که لوناپارک اومده زنگ در خونه تون رو زده ! همون سالهایی که میوه رو توی پاکت کاغذی می فروختند ... بزرگتر ها توی یه ظرف فالوده رو با بستنی خامه ای زعفرانی رو کنار هم سفارش می دادند و میخوردند و هیچ وقت نمی فهمیدم چطور دلشون می یاد به فالوده ی به این خوشمزگی همچین گندی بزنند ... هنوز هم نمی فهمم !
|
|