|
Saturday, July 07, 2007
گزارش چند دیدار وبلاگی در 24 ساعت گذشته:
-بالاخره در منزل ساروی کیجا سیب زمینی هایی سرخ شد که دست پخت من نبود. این رویداد بی نظیر را به فرشید( ماشین ظرف شویی او) ، فریبرز ( فریزرش) و فرجام( خودم) صمیمانه تبریک عرض می نمایانم. تولدتم مبارک خیلی باد.
-خانم شری و همسر گرامی و آقای سامی را بالاخره زیارت کردیم و باربد قندی قندی در یک روزطلایی چنان جفتک هایی انداخت که گمانم ایشان متوجه شدند همه قربان صدقه رفتن های ما برای فرزند برومندمان نشر اکاذیب بوده و سوسکه به بچه اش گفته قربون دست و پای بلوریت. در غیاب آژانس مهرورزی هم توسط این عزیزان رسانده شدیم. این روزها کم پیش می آید کسی در رفاقت از کارت سوخت مایه بگذارد. خلاصه که مرسی.
- امیر خان موسی کولوژ هنوز هم ایران تشریف دارند و شیشه عینک بنده رابالاخره به ما رساندند. من هم قول دادم یک آهنگ دوسش دارم خیلی زیاد به همین مناسبت سرایش کنم و سر حرفم هستم. راستی جالب نیست با دو موسیقیدان برجسته فرت و فرت بروی و بیایی و شعرهایت را برایشان ببری و محض رضای خدا به اندازه شنیدن یک نت مینور هم آدم حسابت نکنند؟ معرفت که فقط به مایه گذاشتن از کارت سوخت نیست که. مگه نه استاد؟
-بالاخره قرار است مازیار را ببینم. مازیار برایم یعنی خیلی چیزها.خیلی چیزها که باور نمیکنم هنوز باشند. بالاخره قرار است مازیار را ببینم.
-آقای دراک همان بود که باید می بود. آرام و عمیق و دقیق و مهربان. یک برزیلی با شخصیت. همان اجتماع نقیضین که همه خیال می کنند محال است. یک رفاقت قدیمی از امروز شروع شد.
-یازده سالم بود. من بودم و برادر کوچکم که فهمیدیم قرار است 3 تا بشویم. کسی شک نداشت که خواهر است نه برادر. اسمش را هم ازاسم مادر بزرگم گرفته بودیم وسرور صدا می کردیمش. همه چیزش عجیب بود حتی آمدنش. 30 اسفند ساعت 12 ظهر به دنیا آمد. وقتی پرستارسرش را ازلای در درآورد و با شرمندگی گفت : " دختره!" خودش شرمنده شد از جیغ و داد و ذوق کردن ما. سرور روی پایم بزرگ شد. اولین کلمه اش، اولین قدمش، اولین نقاشیش مال من شد. نگاهش عشق غریبی داشت وقتی نگاهم می کرد. حتی وقتی چشم به چشمش نداشتم گرم میشدم از نگاهش. خواهر داشتن دنیایی دارد. روزگار خواست خواهرم باشد ولی من بی خواهر باشم. روزگارخواست کسانی خودشان را خواهرم بدانند و من آنها را خواهرم. روزگار خواست خواهرم که دیگر خانومی شده امروزدوست خوب من باشد و من باز بی خواهر باشم. اما روزگار نفهمید امروز بازهم چشم هایی را دیدم که برق می زد و می خندید و لازم نبود چشم به چشمش داشته باشی تا بفهمی نگاهت می کند یا نه.با همان تعصب و دل نگرانی و حمایت کردن های خواهرانه. باید روزی برادر بزرگتر بوده باشید تا بفهمید چه می گویم. راستی خودت هم فهمیدی یا نه سولماز؟
|
|