|
Friday, July 20, 2007
آقای ورزشمان داد می کشید: " بدو بچه! جون نکنده قهرمان نمی شی. بدو تا برسی!"
دنیا رنگ نداشت و نمی دانست چرا. آسمان عمق نداشت و نمی دانست چرا. هیچ چیز چیزی نبود و معلوم نبود چرا. عاشق نبود و نمی فهمید چرا
آقای ورزشمان نهیب زد: " نیشت رو ببند بچه! وقتی اسمتو خوندم یعنی تازه انتخاب شدی! تا قهرمانی کلی باید پوست بندازی!"
می فهمید و نمی فهمید. بود و نبود. یخ می کرد و می سوخت. وقتی که بود دلش می ریخت و وقتی نبود دلش می رفت. نمی دانست چکار کند با خودش، چه کار کند با دلش، چکار کند با عشقش. عاشق شده بود و تشنه رسیدن. راه را نمی دانست و ماندن آتشش می زد. همه دنیا خلاصه شده بود در عشقی که بالای همه ابرها به صلیبش کشیده بود.
آقای ورزشمان نعره می زد: " بدو بچه! بدو! آخر این بازی یا قهرمانی یا هیچی نیستی! این چند دقیقه همه زندگیته! بدو!"
دنیا شده بود او. زمین و زمان هم اگر به هم می چسبید خیالش نبود وقتی کنار هم بودند. بالاو پایین و سرد و گرم و سخت و آسان دیگر معنا نداشت. زندگی تقسیم شده بود بین با او بودن و او را ندیدن. می خواست این با هم بودن را جاودانه کند، هر چه سخت، هر چه دور، هر چه گران. ماندگاری این رسیدن را می خواست، به هر قیمتی...
وقتی رسیده ای، وقتی طعم عاشقی را چشیده ای، وقتی در آغوش دیگری دلیل آمدنت و بودنت را فهمیده ای، وقتی نگاهی گرم و لحظه ای ناب تو را به پیش و پس از خودش تقسیم می کند، گاهی از خودت می پرسی این داشتن چقدر می ارزد؟ و همیشه لبخند مغروری میزنی و فکر می کنی مگر می شود قیمت گذاشت روی همه زندگی؟ اما گاهی که زندگی به بازیت گرفت با قیمتی نه زیاد و سنگین، کاش آخر بازی شرمنده نشوی که بفهمی آن قدر ها هم نمی ارزیده ادعاهایت. گاهی زندگی با حادثه ای، با روز سختی، با حرف تندی، با عددی یا رقمی، با دادنی یا گرفتنی ادعای عاشقی ما را محک می زند. کاش برنده بمانیم و شرمنده نشویم. بدون بهانه و توجیه. مثل روز اول.
آقای ورزشمان لبخند تلخی زد: " آفرین بچه! این جام مال خودت! حالا دیگه می فهمی قهرمان شدن چه قدر ساده است، جلوی قهرمان موندن! تو هم بیچاره شدی بچه! مثل خودم!"
|
|