Sunday, November 25, 2007
ما خوبیم و مشغول تیمار بیمار عسل مربایمان می باشیم ... درست است که ایشان آرزو کرده بودند یک هفته در تهران باشند و دعایشان این ریختی اجابت شده ولی ما داریم سعیمون رو میکنیم از این اجابت چپکی سواستفاده نموده خوش بگذرونیم ! اصولا وقتی آقای همخونه بستری می شن خوش میگذره ! دفعه قبل هم همینطور بود وقتی 7 سال پیش پاشون یک ماهی توی گچ بود بود کلی به ما خوش گذشت چون برو بچ همش خونه ی ما پلاس بودند که ایشان تنها نمونند و دور هم باشیم ... وقتی قرار بود ببریمشون از زانوشون ام ار آی بگیرند اونقدر توی ماشین پر بود که ایشون روی صندلی جلو نشستند پای گچ گرفته شون رو از پنجره بیرون گذاشتند !!!
البته از اون بر و بچ یاد شده عده قلیلی در مرز پر گهر تشریف دارند که همه گرفتاری های خودشون رو به ما تعمیم می دن فکر می کنند ما گرفتاریم و خلاصه گاهی یک عالمه وقت می شه که از هم بی خبریم ! نکته مهم اینه که ما بدون دوست رفیق نمی مونیم ! باورتون می شه ما این روزها قاصدک رو دیدیم و به لطف حضورش با دوستان جدیدی آشنا شدیم .
داشتم می گفتم خیلی وقت بود این همه روز پشت سر هم در خونه حضو نداشتند و با احتساب روزهای بیمارستان باید بگم واقعا خیلی وقت بود این همه روز پشت سر هم همدیگه رو ندیده بودیم و از دیدن هم خوشحال نشده بودیم . باور کنید همه چیز یه جورایی جالبه و خاطره انگیزناک ! ... یاد بگیرید به این میگن نیمه پر لیوان !
بین این همه کمپوت آناناس , وسط شلوغی این رفت و آمد ها البته نه به علت تعدد ملاقات کننده گان بلکه به خاطر کوچکی خانه سعی می کنم افکارمو رو متمرکز کنم و فکر کنم به همخانگی ای که تا پایان آذز ده ساله میشه, همخانگی سه نفرمون با باربد که یک هفته جلوترش چهارساله می شه و سالگرد تمام اون غصه ها و دوری هایی که این ماه نحس اما دوست داشتنی دیگه دارن پیر می شن - باور میکنید گاهی غصه ها و داغ ها پیر می شن ؟ - فکر میکنم چیزی جایی درون من بزرگ میشه قد می کشه ! رشد میکنه ... فکر میکنم اینو لیلا حاتمی میگفت توی فیلم لیلای مهرجویی دوست داشتن مثل یک موجود زنده رشد می کنه و بزرگ می شه ...