Friday, December 07, 2007
فیلم کوتاه درباره کودکی
10 اردیبهشت 1361
حیاط ساختمان را رد می کنم تا دیوار که بلندترین مانع دنیاست برایم. پشتش بهشت است. پشتش باغ جعفر آقا است. این روزها هنوز خانه ها مزاحم باغ های اطراف تهران هستند. جعفر آقا جلوی درباغش سبزی می فروشد. سبزی هایی که مال خودش نیست. باغش فقط درخت دارد و علف و گل وحشی و یک قنات که مادر سکته می کند بابتش اگر بداند رفته ام توی باغ.اولین پنج تومانی که دیگر اسکناس نبود را از جعفر آقا گرفتم. گرد و زرد و برجسته با نقشه ایران پشتش که می گذاشتیم زیر کاغذ و با مداد رویش می کشیدیم و طرح می گذاشت....
پشت خرزهره حیاط را آجرچیده ام و پله ساخته ام. از بلندترین دیوار دنیا رد می شوم و میپرم توی باغ. ترس تنبیه مادر، سگهایی که اگر برسند ترسشان از خودشان زودتر پاره ام میکند، جعفر آقا که اگر ببیندم مثل رضا ضیایی چنان با چوب می زندم که دو ماه بلند نشوم.... همه این ترسها اما می ارزد به فردا صبح که خانم قدسی وسط همه کلاس سومی ها و آن همه گلایل و میخک و زرورق دسته گل وحشی شقایق و گل فیروزه ایم را که دورش زرورق پاکت سیگار پدر را پیچیده ام بلند می کند و بو می کند و قشنگ می خندد. بعد دست تیغ بریده ام را فشار می دهد و بغلم می کند و یک آن حس می کنم انگار چشمش برق خیسی می زند. از پای تخته تا نیمکتم که برمی گردم سردار فاتحی را می مانم که یک سال در راه پرغرور بازگشت است. یادم می رود ترس جنگ و اعدام و خاموشی و خشونت را....
11 اردیبهشت 1371
چند دقیقه بیشتر وقت ندارم. باید از میدان آزادی بکوبم تا جمهوری و برسم به مدرسه و شاگردهایم. میخکوب می شوم پای باغ نیم سوخته که می گویند معتادها آتشش زده اند. خبری از شقایق و گل فیروزه ای نیست. دیوار کوتاه کاهگلی جابجا ریخته و با آجرچین وصله پینه اش کرده اند. از خانم قدسی خبر ندارم و جعفر آقا مرده. باغ راه آب ندارد و باقی درختها هم از تشنگی دارند می میرند... به مدرسه که می رسم یادم می آید روز معلم است. انتظار ندارم در مدرسه ارامنه کسی برایم شقایق و فیروزه ای بیاورد. توی حیاط آرارات صدایم می کند: "ببین آقا فرجام ! ما روز معلم نداریم اما شما خیلی باحالی! باید بهت کادو بدیم!" کادو را که نشانم میدهد خشک می شوم. چند تا بغلی زهرماری توی کاپشنش وسط مدرسه به من معلم! می مانم چه کار کنم. کاش بچه ها را آن روز که دسته جمعی پیچانده بودند از مخمصه درنمی بردم. معلم شدن هم گاهی مکافاتی دارد.....
11 اردیبهشت 1381
نه معلمم نه شاگرد دیگر. جگر باغ جعفر آقا را یک بزرگ راه دریده تا میدان آزادی کمی نفس بکشد. میان شمشادها میان بلوار می نشینم و زار میزنم و می نویسم :
دیروز یادم هست
سر تا ته باغ را میان بر می زدم
می دویدم و می شمردم
تا آنجا که خوانده بودیم
......
و امروز
ماشینها نمی دانند
که به ثانیه ای
بر سینه کودکیهای من
سنگینی می کنند
و ناپدید می شوند.