|
Monday, January 14, 2008
من و باربد بعد ازمهد کودک توی سوپر سر کوچه
-آناهیتا من یه خوراکی ترش میخوام
- خب بردار
-آلوچه شمشک ( درحالی میخونه چه ترشه چه ترشه چه ترشه ترشه شمشک یه دونه از اقای فروشنده میگیره !)
می رم از توی یخچال برای مهد فردا شیر بردارم که چشمش به ساندویچ کلاب می افته
-آناهیتا از این هم میخوام
-مامی شما خوراکی گرفتی
یه دفعه می زنه زیر گریه که میخوام منم با تعجب میگم
-تا وقتی گریه میکنی که اصلا
- یه دفعه ساکت می شه با صدایی که معلومه داره سعی میکنه بردبار باشه می گه
- پس لطفا یه ساندویچ بگیرید !
- می گیرم ولی هر دوتاش رو نه میتونی انتخاب کنی حالا آلوچه یا ساندویچ؟
- ساندویچ
می گیریم از مغازه می آئیم بیرون ! بهش میگم
-باربد ! مامی جان, چرا گریه میکنی ؟ من خجالت کشیدم جلوی آقای مغازه دار
می گه :
- من که با شما دعوا ندارم خانوم !!!! ( منو میگه ها ) تازه یادته؟ گریه هم چیز بدی نیست ! مگه نه ؟ اصلا چیز بدی نیست
منظورش این ترانه " گریه " مارتیک ه که تازگی ها توی ماشین شنیده !
...
گل من گلایه کم کن
ابر غصه ابدی نیست
بذار آسمون بباره
گریه هم چیز بدی نیست
...
* پی نوشت : یکبار دیگه چند ماه پیش که اصرار به گرفتن چیزی داشت اصلا یادم نمی یاد چی ؟ و من چون قبلش چیز دیگه ای گرفته بودم امتناع کردم و البته گریه نکرد ( عموما برای رسیدن به اهداف این مدلی اینکاررو نمی کنه ) اومدیم بیرون بهمن گفت : آناهیتا من واقعا ازآقای مغازه دار به خاطر اینکه نخریدی خجالت کشیدم ! "
و البته طبیعتا من رفتم توی مغازه و چیزی رو که میخواست گرفتم واسه ی اینکه پسرم خجالت نکشه ! چون وقتی بهم اینو گفت قد به قد آب شدم ... آهان یادم اومد از این شکلات های مایع تیوپی می خواست !
* پی نوشت بی ربط شاید هم با ربط : آسمون مزخرف بی معنی! می شه بسه ؟
الان اگه باربد اینجا بود میگفت "آناهیتا! حرف بد؟!! "
|
|