|
Sunday, April 13, 2008
عمیقاً معتقدم از بچه های کار نباید چیزی بخریم. هر یک ریالش زنجیر پایشان را بلندتر می کند و گردن باعث و بانیش را کلفت تر. و عذابی به این بزرگی هم کمتر سراغ دارم که نگاه خسته و ناامید کودکانه ای بجویدت تا ببینیش و تو به روی خودت نیاوری. سالها با خودم کلنجار رفتم تا دل نازکی نکنم و با کمک نکردنم کمکشان کنم، عذاب وجدان و کابوس با خودم بار نکنم وقت رد شدن از کنار بچه های دست فروش. یک وقت هایی که حوصله بیشتر داشتم غذایی برایشان می بردم یا یکی دو دقیقه ای پیششان می نشستم و چقدر حرص می خوردند طفلکی ها از این دیوانه ناخن خشکی که دستش توی چیبش نمی رود و مرتب حاشیه می رود. می ترسم از تحقیری که در دلشان تلنبار می شود و گاهی که از کنارت رد می شوند بیرون می ریزد. می ترسم از بزرگ شدنشان. فشار ویران کننده سرگردان ماندن در خیابان و سرما وگرما و خیره ماندن به دست هایی که خوب و بد روزشان را معنی خواهند کرد. این فشار برای یک کودک حتی فهمیدنی هم نیست چه برسد به تحملش.
اما بالاخره کم آوردم. یک جا هست که بالاخره کم آوردم. هنوز روی حرف و عقیده ام هستم و از
بچه های کار خرید نمی کنم. اما دخترک کوچکی هست که شاید سرجمع تا به حال یک دقیقه دیدمش. پشت چراغ قرمزی گل می فروشد و آدامس و چه و چه، با چنان آرامشی که حظ می کنی. با چنان اعتماد به نفس و مهربانی که نمی دانی چکارش کنی. به رویت لبخند می زند. التماست نمی کند. خرید نکنی انگار ککش هم نمی گزد. در هر صورت محترم و بزرگوار است. چشمانش برقی می زند انگار که دارد بازی می کند. اگر خرید کنی تشکر می کند. فروشنده بی نظیری است این رفیق جدید کوچولوی من. یک جوری قاپ من را دزدیده که دارم تلافی این همه سال عقده خرید نکردن از بچه ها را در می آورم. هر چه داشته باشد را فله ای می خرم. خنده دار است اگر بدانید این موجود را فقط سه بار تا به حال دیده ام و این جور برایش منبر رفته ام. نمی دانم شاید مال این است که یکی دو سال است خنگ و خرفت شده ام. زود اعتماد می کنم و زود هم پشیمان می شوم. اما این روزها هر وقت پشت چراغ قرمز نیایش و سردارجنگل دخترکی با لبخند قاب شیشه ماشین را پر می کند، یادم می رود عر و گوزهایم را در باب فلسفه بهره کشی از کودکان کار و شیوه مبارزه منفی و این مزخرفات را. هر بار که می خندد و می رود و با نگرانی می گویم مواظب خودت باش، یادم می افتد که یادم رفته می خواهم قصه این چراغ قرمز را بنویسم. شاید هم واقعاً بنویسم....
|
|