|
Sunday, April 20, 2008
توی این آینه روبرو یک من سرگردانی است که نمی دانم نا ندارد یا رو ندارد سر بلند کند به دیدنم. من سرگردانی است که خیالش بال گرفته تا روزهای خوب و بد گذشته. هوای پس کوچه های باغ های طرشت را کرده. هوای دویدن زیر باران اردیبهشت. هوای گیج گشتن تازه عاشقی هایش بالا و پایین میدان انقلاب. سر و ته کردن بی پایان خیابان قدس و 16 آذر. هوای عبادت هفتگی درکه. پلنگ چال متصل به توچال از آفتاب تا آفتاب. هوای بی هوا هوایی شدن کرده این من سرگردان. هوای کاغذهای از وسط نصف شده و نوشته هایش را. خودش را روی تصویر جلو و عقب می برد و توی دلش می گوید گور پدر خراب شدن هد دستگاه و خط خطی شدن نوار مستر این همه خاطره.
دلم می سوزد برای این من سرگردان. می زند به سرش که سر بزند به بیابان و فرارکند از این همه آدم و دلش می ریزد توی این بیابان بدون آدم. آن قدر کوچک نیست تا آدمها را فدای خودش کند و آن قدر بزرگ نیست تا خودش را فدای آدمها. خودخواه نیست که باخت ندهد و بزرگوار نیست که از باخت نسوزد. نمی خواهد مثل همه باشد و نمی تواند خودش باشد. این من سرگردان که نیمه پر زندگی را سر کشیده و خودش خوب می شنود صدای کفگیر ته دیگ را در جرعه های باقی مانده. می خواهد خودش را، خواستنش را و آسودنش را فدای دوست داشتنش کند و می ترسد که خودش و دوست داستنش را با هم ببازد. به خودش سخت تر می گیرد تا روزهای بهتری سر برسند، ولی خراب می کند چیزهایی که دارد، حرمتی که دارد و آنی که دارد را. و باز هم بیشتر می دود تا کمتر برسد.
این من سرگردان رو ندارد روبرویم در آینه سربالا کند. می دانم که خسته است. اما می داند آن قدر که ادعا می کند، آن قدر که آرزو می کند و آن قدر که لازم است، بزرگ و بزرگوار و قوی نیست. نمی تواند بار بیش از خودش را طاقت بیاورد و باز بار بیش از خودش بلند می کند. و چون می داند بزرگ و بزرگوار و قوی نیست خجالت می کشد تا کمرش نشکسته بارش را زمین بگذارد و کوتاه بیاید. شاید کمرش هم خجالت می کشد بشکند که نمی شکند.
|
|