|
Monday, June 02, 2008
بی ربط جهت ثبت در تاریخ یا اینکه این پست اصلا اونی نشد که قرار بود بشه ولی شاید بعد از این همه وقت از هیچی بهتر باشه !
بلیط روز جمعه دهم خرداد ماه 1387 / سانس هشت و سی دقیقه شب / سینما قدس / صندلی شماره یک / ردیف یک / فیلم دایره زنگی رو می ذارم کنار جواب آزمایش بارداری به تاریخ 7 اردی بهشت 82 , اولین اسکناس عیدی , اولین بلیط هواپیما و کارت پرواز و ... توی کتابچه ای که اطلاعات دوره بارداری توش نوشته شده. اولین بلیط سینمای باربد قندی قندی به اتفاق خانواده - دومین سینماش بود اولین بار با مهد کودک رفته - بالاخره ما با پسرمون رفتیم سینما. بعدش به همین مناسبت باهاش برای اولین بار رفتیم همون رستورانی که 5 سال پیش 13 خرداد بعد از اولین شنیدن صدای قلبش رفته بودیم. این اولین سینما از اون اولین بارهاست که همیشه برای من قداست داشته ! نمی دونم بعدترها چقدر از دهم خرداد هشتاد و هفت یادش خواهد اومد . از اونجایی که از این نظرقدری شبیه منه و جزئیات رو خوب به خاطر می سپره شاید یک روزی تصویر محوی از خودش یادش بیاد که کنار بابائی اش نشسته بود و با خنده ی دیگران میخندید ... من خودم رو به وضوح برای اولین بار توی تاریکی سینما توی سالنی یادم می یاد که روی پرده اش فیلم " در امتداد شب " درحال نمایش بود !
***
پسرک اونقدر بزرگ شده که عصرها می ره توی محوطه ی مجتمع و با دوستاش بازی میکنه ... به وضوح می بینم که وقتی برمیگرده رفتارش قدری عوض می شه و هرشب وقتی داره بعد از بازی حمام مختصری میگیره براش توضیح میدم اگه قرار باشه وقتی می ره بازی رفتارش عوض شه و اون پسر خوب همیشگی باقی نمونه ممکنه دیگه اجازه ندم که بره و هر شب به من قول میده و شب بعد لازمه که همه اینها رو دوباره یادش بندازم و دوباره قول بده و این ماجرا شب بعد هم تکرار می شه و ...
اجتناب ناپذیره باید تنها بفرستیش بره بازی کنه ... رفاقت کنه ... دعوا کنه ... گریه کنه ... بخوره ! بزنه تا رابطه ی مستقل گرفتن رو یاد بگیره ... روزهای اول دست کم هر ده دقیقه یکبار گریان می اومد دم در حالا هفته ای یکبار این اتفاق می افته
تعطیلاتی که در پیشه برای اولین بار با پسرک می ریم رشت ! من هر چی بزرگتر شدم گیلک درونم رو هم بیشتر شناختم و باور کردم و هم بیشتر دوستش داشتم ... نمی دونم یک روزگاری باربد چقدر خودش رو رشتی خواهد شناخت . اونهم با این ذائقه و گاهی رفتار به شدت رشتی !
***
شاید بشه گفت روزهای بد رو پشت سر گذاشتم . من خوبم یا اینکه بهتره بگم خیلی وقت بود اینقدر خوب نبودم. یا اینکه مدتها بود اینقدر احساس توانستن در من قدرت نگرفته بود ... نمی دونم کی اتفاق افتاد و چطور ولی احتمالا یک روزی در بهاری که کمتر از بیست روز به پایانش مونده اولین روز از بقیه زندگی من بود و از اون روز همه چیز با قبلش تفاوت عمده ای داره مهم این است که این تفاوت یک رویداد واقعی است که بدون کمک و توجه صادقانه و حضور پر رنگ همخانه ای که دوست است به دست نمی آمد .
گاهی آدم بعد ازمدتها دوست دارد روی یک تکه کاغذ بنویسد " هرکجا هستم باشم ..."
***
یک روزی که داشتم به خیلی چیزها فکر می کردم یاد مهشید امیر سلیمانی افتادم ... بعد چیزی به ذهنم رسید که قبلش اصلا اینطور بهش نگاه نکرده بودم ... دیدم به شدت مسائل شخصی مهشید امیرسلیمانی رو با خودش میفهمم ... - اصلا و ابدا کاری به مشکلاتش با حمید هامون ندارم ها - مسائل شخص مهشید امیر سلیمانی با خودش زنی احتمالا به سن و سال الان من که همسر است و مادر بچه ای سه چهار ساله . حرفهاش یادم اومد که می گفت " من فکر میکردم هر کاری که از زیر قلم موی من در می یاد یه حادثه ی مهم تاریخیه " ... بعد از مکثی میگه " ولی حالا می بینم چه اهمیتی داره ! جلوی این همه مرده ... اینهمه جنازه "
یا اونجایی که میگه "من دلم کار میخواد, تفریح, برنامه, آینده ! " نمی تونم بگم چه حالی غریبی بود وقتی می بینی محبوب ترین و موثر ترین فیلم زندگی ات گوشه ای تا این حد واقعی و شخصیتی اینطور حقیقی داشت و تو ندیده بودیش ... نفهمیده بودیش که چقدر قابل درکه شاید بعد از اینکه گفته بود "می خوام بریزیم بپاشم بسازم" تو هم با حمید هامون پوزخند زده بودی که "چی رو ساختی؟ "
و از اون موقع تاحالا هنوز در این بهتم که چرا توی هیچ کدوم از نقدهایی که خوندم به این زن به مسائل شخصی این زن با خودش درست نگاه نشد ... به اینکه این زن هم با خودش درگیره به اینکه این زن بدون هیاهو , بدون اینکه در حال نوشتن رساله دکتری باشه مثل حمید هامون با خودش درگیره و داره دنبال جواب یک سری سوال مهم میگرده.
خیلی اتفاقی در همون روزها با دوستان , همکلاسی های سابق که حرف میزنم وقتی از خودشون میگن و قتی خود الانشون رو برات تعریف میکنند می بینی هر کدوم جداجدا دارن چیزی مثل مسائل شخصی مهشید امیر سلیمانی رو با خودش از سر می گذرونن ! هیچکدومشون خیال ندارند مثل مهشید امیر سلیمانی اونطور که حمید هامون میگه مرکز عاطفی وجود رو مهار کنند ولی از دور اینطور دیده می شه که بی جهت روزهای تلخی رو از سر میگذرونند! بعد با خودم فکر میکنم چقدر زندگی به همه این امکان رو میده که به خودشون اینطوری نگاه کنند ؟ چقدر مادرم , مادرت ! فرصت این رو پیدا کردند که برای خودشون تعریف کنند که از خودشون در زندگی چه انتظاری داشتند و نتیجه رو چطور ارزیابی می کنند ؟ شاید اصلا من دارم اشتباه می کنم مهشید امیر سلیمانی رو و مسائلش رو از حمید هامون جدا میکنم . شاید مسئله اینکه مشکل هر دوتا شون یک چیز بود و صورت مسئله مشترک بوده . ولی مطمئنم جنسش تلخی روزگار مهشید امیر سلیمانی فرق داشته . حتی این مهم نیست که روزگار کی تلختر بوده مهم تفاوت جنس این تلخی است .
|
|