چند سال آخری که خانه ی پدرم بودم, حمید هامون تکیه داده به تفنگ پدر بزرگش , منتظر رسیدن مهشید! بالای سرم نشسته بود . پوستر فیلم هامون بالای تختم به دیوار بود ... از معدود هامون دوستان خوشبخت بودم که پوسترش را داشتم ... همان وقتهایی بود که هر چه را که می خواستم زیر سنگ هم که شده پیدا میکردم . مثل آن شماره" گزارش فیلم" که عاطفه رضوی وقتی اسمش توی فیلم "نرگس" بود با روسری سفید روی جلدش لبخند می زد. همانی را میگویم که جواز گرفتن کارت ورود به سالن تاتر شهر بود. بعد از یک روز صف ایستادن آخرین کارت ورودی به من رسید . ده اسفند سال 70 . اولین جشن گزارش فیلم . یا مثل پوسترهای دیوار روبرو . آن طرف اتاق بالای تخت خواهرم که پوشیده بود از تصاویر سیاه و سفید که بیشترشان در واقع زیراکس بودند. وسط آن زیراکس ها پوستر تاتر "بچه ی تابستان" هم بود – یک وقتی مفصل برایتان ازش میگویم حتما, که رضا عطاران درش بازی میکرد وقتی که هنوز خوابگاه امیر آباد زندگی میکرد و دانشجوی طراحی صنعتی بود هیچکس نمی شناختش - و همینطور پوستر کارگردان مرحومش ! جوانی مشهدی به نام " حسن حامد ". این دیوار سیاه و سفید روبروی دیواری بود که فقط پوستر هامون را در دلش جا داده بود ...
می گویند خاک مرده سرد است . گاهی دروغ میگویند باور کنید ! ... از صبح جمعه ی پیش تا همین الان انگار کسی قلب مرا توی مشتش سفت گرفته و فشار می دهد ! نمی دانم کی بالاخره مشتش را باز میکند قلبم را ول می کند . یک هفته است که سعی می کنم سر در بیاورم چرا ؟ دقیقا چرا ؟ که اولین بار نیست از این اتفاق ها در این جغرافیا می افتد ... مگر قسمت هنرمند ما در این خاک پرگهر بیشتر از تکیدگی وقتی که اصلا انتظارش نداری و مرگ پیش ازموعد است . اما چرا؟
سعی میکنم به خاطر بیاروم . کی بود !؟ از کجا شروع شد ... مهر 69 ! همان مهری که چهاردهمش " سمفونی مردگان " را از مهسا کادوی تولد گرفتم ولی خواندنش تا 71 طول کشید !!!! – جدی چرا؟! - من هامون را در اکران اولش که می شد تابستان آن سال , ندیدم. مسافرت بودم یعنی - آن وقتها فیلم ابتدا فقط در تهران اکران می شد - بعد که آمدم هامون را برداشته بودند. با یاسمین و مهسا رفتیم سینما شهرقصه " ای ایران " تقوایی را ببینیم - از سال قبلش بدون بزرگتر و تنهایی سینما رفتن را با "سرب " کیمیایی شروع کرده بودیم - تمام سالن انتظار و حتی بعد از نمایش فیلم یک سره از حمید هامون گفتند و من نمی دانستم چه مرگشان شده . – اینها را که مرور میکنم به این فکر می کنم چقدر جالب است با تمام غر هایی که می زنیم یک تابستان سمفونی مردگان چاپ می شد ! مهرجویی هامون , علی حاتمی مادر, ناصر تقوایی ای ایران را بعد از جشنواره در نوبت اکران داشتند , فکرش را بکنید !!!! می دانید آخر ؟ خاتمی وزیر ارشاد بود آن روزها –
از اولین دیدار حمید هامون خاطره ی مبهمی دارم ... اینقدر یادم می اید که یک روز بعد ازمدرسه با پگاه و پریسا رفتیم سینما صحرا سه راه طالقانی . اینقدر می دانم که وقتی از سالن سینما آمدم بیرون دیگر آدم قبلی نبودم ! نه که همچین چیزی قبلا پیش نیامده باشد , مثلا یادم می آیدم اولین بار که یک روزی در پائیز 65" بایکوت" مخملباف را که دیدم سینما برایم یک چیز دیگر شد. سیزده سالم بود. تا قبل از آن سینما جایی بود که حتما باید با پاکت تخمه می رفتی . از بعد از آن سینما رفتن امر مقدسی بود آداب و آیینی داشت.
اما " هامون " یک چیز دیگر بود ! اگر به هر دلیلی تجربه نکرده اید, نمی دانید دیدن " هامون " در زمان خودش روی پرده سینما یعنی چه؟! انگار چشم و گوشتان را باز میکرد. یکی از مهمترین اتفاقهای زندگی تان روی پرده سینما رقم می خورد. بیننده های همسن و سال من و شاید حتی بزرگترها با هامون, همانطور که مهشید می گفت پوست انداختند ! انگار می فهمیدی زندگی فقط همینی نیست که اطراف تو جریان دارد . چیزهایی هم هست ! ... چیزهایی که خیلی هم مهمند ! بعد تعجب می کردی چطور بقیه ای که اطراف تو هستند , حواسشان به این چیزها نبوده ! " حمید هامون " آنقدر واقعی و قابل لمس بود که نمی توانستی باورش نکنی . نمی توانستی عاشقش نشوی ... عاشق خل بازی هایش , ذوق و شوق بچگانه اش , شیلنگ تخته انداختنش ... عاشق درگیرهای شخصی اش . عاشق با افتخار عاشق بودنش , عاشق دنبال علی گشتنش ... آنقدر دست و پا چلفتی بود که حتی از پس جمع کردن آشغال های خانه اش برنمی آمد ... کاغذهایش را باد می برد نمی تواند جمعشان کند . همه ی کارهایش زمین مانده بود از رساله ی دکترایش تا طلاق دادن زنش , تعمیر دوچرخه ی بچه اش , هیچ کاری را به سرانجام نمی رساند ... راه انداختن دستگاهی که سعی در فروشش دارد ( شغل دومی که اصلا بهش نمی آید و قرار است ببینیم برای گذران آن زندگی مجبور به کارهایی است که اصلا بهش نمی آید ) ... خواندن و امضا کردن پرونده های کاری همه نیمه کاره ماندند, حتی کشتن زنش و در آخر کندن کلک خودش همه نیمه کاره رها شده اند , ... این اشکال را توی کار مهشید می بیند ها ! پوز خند می زند به مهشید که چی چی رو ساخته که سراغ هر چه که رفته نصفه کاره مانده ... اما تو عاشق این آدم می شدی که زور می زد خودش را بالا بکشد و می فهمیدی نه! نمی شود . قدم به قدم فیلم که پیش می رفت باور میکردی نمی شود, انگار این کارهای نیمه تمام دانه به دانه روی شانه تو , توی تاریکی سالن تلنبار می شد میفهمیدی اينطوری نمی شود خب ! وقتی اینها را کنار تلاشش برای بیشتر فهمیدن می گذاشتی نمی توانستی برایش احترام ویژه ای قائل نشوی ! می گویند نماد مشکلات و مسائل جامعه ی روشنفکری معاصر بود آنهم روشنفکر ساکن جهان سوم! اما چیزی که توجهت را جلب میکرد این بود که ادا در نمی آورد. سعی نمی کرد طور خاصی به نظر برسد... هر جا مخالف بود مخالفتش را بی خجالت به زبان می آورد ... صداقتش را حتی اگر آزارت می داد دوست داشتی. ابایی ندارد از اینکه بگوید فکر میکرده یک پخی می شود اما هیچ گهی نشده ! ادعایی ندارد .
آشنایی با مردی که اسمش حمید هامون است را مدیون بازیگرش هستیم ... یکه جمله ی کلیشه ای است می گویند فلانی نقش را بازی نکرده زندگی کرده ... در مورد حمید هامون حتی ماجرا از این هم فراتر رفته ... همیشه فکر میکنم کارگردان گشته و نزدیکترین بازیگر را به حمید هامون توی ذهنش را پیداکرده و گذاشته طرف جلوی دوربین خودش باشد ... بازيگر عینک خودش را می زده لباس های داریوش مهرجویی را می پوشیده و با کمترین گریم گاهی بدون گریم جلوی دوربین قرار گرفته . با دست خط خودش توی دفترچه کابوسهای حمید هامون را یادداشت میکرده, کارگردان نگفته اینکار را بکن یا آن کار را! پرسیده اینجا اینطور است تو چه کار میکنی حالا !؟ یا چی فکر میکنی ؟ حتی
سکانس روبرو شدن با مادر مهشید را خودش نوشته ...پیچیده ترین جمله ها را اینقدر راحت و بدیهی بیان میکند که به راحتی منطقش را می پذیری و جای سوالی باقی نمی ماند. یکبار دیگر نگاه کنید صحنه ای را که میگوید
" تو می خوای من اونی باشم که واقعا تو می خوای من باشم ؟ اگه اونی باشم که تو میخوای , پس دیگه من , من نیست . یعنی من خودم نیستم " اگر این جمله را روی کاغذ میخواندید باورتان می شد که بشود آن را طوری به زبان آورد که هر بیننده ای بتواند بفهمدش و باورش کند ؟ به صورتش نگاه کنید وقتی دزدکی می شنود که مهشید برای دکتر روانکاو از همان سیلی و خشونت بی دلیل ظالمانه میگوید که دلش را شکسته ... چقدر چهره اش پشیمان است . مگر می شود به کسی گفت پشیمانی را بازی کن؟ نگاه کنید کمی قبل تر را وقتی می شنود مهشید به دکتر میگوید که چطور ازهامون خوشش آمده . یادتان می آید آن لبخند بی اختیار را ؟ نگاهش کنید وقتی با بهت و حیرت از پسرخاله اش می پرسد: " مهشید من ؟! " بعد وا می رود, طوری که انگار شما هم سوزش چیزی را درون قفسه ی سینه تان حس میکنید ... وقتی توی زیر زمین عکس مادرش را پیدامی کند و آن"آخ" را که از ته دل میگوید و دستش را روی عکس مادر می گذارد , دل بیننده مالش می رود ...
چه کار کردی با ما حمید هامون ؟ ما – مثل مهشید توی مطب دکتر روانکاو نفس عمیق میکشیم و اعتراف میکنیم – عاشقت شدیم تو باعث شدی که پوست بینداریم, و خیلی چیزها رو بفهمیم . ولی راستی راستی با بازیگرت چه کار کردی ؟ حالا می گویند تو نیستی. یعنی نمی گویند تو نسیتی ها ! میگویند تو ماندگاری ! منظورشان اینست که بازیگرت رفته! نفهمیدم حساب بازیگرت را از خودت چطور جدا میکنند ... بعد بی رحمانه میگویند که تو هیچوقت از بازیگرت جدا نشدی و هیچگاه از زیر سایه ی تو درنیامد. قبول ! او سرگشتگی های تو را خوب درآورده بود ولی مگر آن سرگشتگی ها دست از سر بیننده اش بر می داشت که بازیگرش به این آسانی از شرش خلاص شود ؟ آنهم بازیگری که همه چیزش را به تو داده بود صدا , بیان , آن سکوت ها و مکث های معنی دار, بغض هایش , اشکهایش ... راه رفتن , لباس پوشیدن . دست خط . نگاه , حرکت دست و سرش ... او آنقدر مهربان بود و آنقدر تو را دوست داشت و خوب فهمیده بودت که سخاوتمندانه تمام خودش را به تو قرض داده بود تا هر چه را که لازم داری برداری. بعد از آن همیشه از او خواستند که مثل تو نباشد انگار به کسی بگویند خودت نباش !
در یک هفته ای که گذشت سه بار از اول تا اخر تماشایت کردم ... نمی دانی چه حسی به دل آدم چنگ می زند وقتی موسیقی تیتراژ شروع می شود ... مثل خودت وقتی دستت را روی عکس مادر گذاشتی و گفتی "آخ" ! آدم ناخودآگاه میگوید "آخ " و دلش مالش می رود .
یک هفته است سعی میکنم بفهمم که تو شاه نقش او بودی ؟ یا او بزرگترین شانس تو ! یا
تماشای یکی شدن شما روی پرده نقره ای بزرگترین رویداد روزگار ما بود !؟
یادش , یادتان به خیر
!
* پی نوشت 1: این نوشته اصلا قرار نبود اینطوراز آب در بیاید اما نمی شد از نوشتنش طفره رفت . ممنون اگر که حوصله کردید و تا آخرش خواندید مخصوصا در پایان هفته ای که به نظر می یاد به اندازه ی کافی در این مورد نوشته شده و خوانده شده و دیده شده . اما باور کنید آدم هر کاری میکنه خلاص نمی شه انگاری .
* پی نوشت 2 : بعد از ظهر امروز "شهروند امروز" را گرفتم ...
یادداشت حبیب رضایی را از دست ندهید ... شاید این همان چیزی است که من دوست داشتم کوتاه و مختصر بنویسم و نتوانستم و پرچانگی کردم هر جا که میگوید " هامونی که ما دیدیدم ... " دلم هری می ریزد پائین .