|
Saturday, August 09, 2008
من نمی دونستم آدمیزاد زندگی کردن رو چطوری یاد میگره. دور و برم الگوی دندان گیری پيدانکردم... یعنی اون منطقی رو که بتونه دوست داشتن ها رو حفظ کنه و به موقع سپر بلا باشه نمی دیدم . یک وقت متوجه شدم ناخودآگاه راه من از مسیری می گذره کاملا خلاف جهت تجربه های دوست نداشتنی اطراف ... بعدتر هااین برای من شد یک اصل که اگه نمی دونی چی مخوای حداقل با دقت نگاه کن , ببین چی نمی خوای و ازش فاصله بگیر ... این وسط تک و توک خانه هایی بودند که چهاردیواری شون ... اولویتهاشون ... تعریف هاشون رو می پسندیدم ... من به تجربه اعتقادی ندارم . همیشه فکر میکنم هر کسی از هر تجربه ای برداشت و دریافت شخصی خودشو داره دوست نداشتم بگم راه کسی رو می رم, اما می دیدم که ناخودآگاه گوشه هایی از همزیستی رو از جایی , خانه ای توی تک لحظه هایی شاید یادگرفتم ... مهمترین هاو باارزش ترین ها رو در خانه ای یادگرفتم که این روزها سوگوار پدر است ... پدر ی آرام و یا شایدحتی کم حرف که به طرز غریبی حتی جای خالی نگاهشون توی اون خونه حس می شه. پدر خانه ای که من درش چیزهای مهمی یادگرفتم.
یادتون بخیر آقا فریدون. هنوز باورمون نمی شه
* مرتبط ( با یک روز تاخیر ) :
کارگزاران - پیام یزدانجو : آموزگار فروتن من
اعتماد - مصطفی مستور : آرام، بي توقع و سربه زير
اعتماد - سجاد صاحب زند : نقطه پايان يک ترجمه
اعتماد - بابک احمدی : به یاد فریدون فاطمی
|
|