|
Tuesday, September 09, 2008
کمتر از یک ما ه تا پایان سی و پنح سالگی و ورود به سی و شش , باربد سر کلاس بهترین قابلیت ممکن از چیزهایی که توی این 5 – 6 ما ه یاد گرفته به نمایش می ذاره. تفاوت محسوسی با همکلاسی هاش داره. من و بابایی اش نمی تونیم لبخندمون رو جلوی مادرهای دیگه قایم کنیم . همدیگه رو نگاه میکنیم, چشماش برق می زنه, احتمالا چشمای من هم ... لحظه ی غریبی است. از اون وقتهایی است که مطمئن می شم زندگی یعنی همین !
***
سه ساعت بعد توی مطب دکتر ارتوپد
دکتر با بررسی عکسها ی مهره های گردن و کمر و زانو و از این حرفها نگاهی با ما دوتا می اندازه و میگه : " شما ها این آرتروز رو از کجا آوردین آخه ؟ " به هم نگاه میکنیم انگاری ماجرا جدی است ... به آقای همخونه علاوه بر ماجرای آرتروز, یک عالمه دستور العمل می دن که تازگی نداره همه رو اینها 8 سال پیش وقت ماجرای آسیب دیدگی زانو , که حین فوتبال اتفاق افتاده بود , شنیدیم و هشدار همچین روزی رو داده بودند ... اما رعایت همه این نکات الان با در نظر گرفتن ضرورتش و شرایطی که ایشون درش قرار دارند قدری غیر ممکن به نظر می رسه .... و من فعلا به مدت یک ماه باید کرست گردن ببندم. هر کردوممون یک کیسه قرص میگیریم و می آییم بیرون ... تمام مسیر برگشت رو به عکس و نوشته های روی جعبه کرست گردن نگاه میکنم و گریه می کنم ... چرا؟ دقیقا نمی دونم . یک جور وحشت از آینده شاید ... همیشه فکر می کردم مشکلی باید باشه اما به این جدیت اونم این موقع ؟اعتراف می کنم آمادگی اش رو نداشتم. می رسیم خونه , تلویزیون در حال پخش گوشه هایی از رقابتهای پارا المپیکه - چه تقارنی !!! - گردنم رو می بندم ... اونقدر هم وحشتناک نیست . نیم ساعت که میگذره به این نتیجه می رسم که اصلا سخت نیست ... خودمو توی آینه نگاه میکنم با موهایی که به شدت وقت کوتاه شدنشونه و ریشه های سفیدی که دراومده و گردن توی آتل بیشتر شبیه آدم های تحت پوشش بهزیستی هستم ... منظره ی ناراحت کننده ایه در حالی که واقعا شرایط ناراحتی نیست . باید امروز و فردا موهامو یه کاری اش بکنم تا کسی می بیندم ناراحت نشه. اینطوری اطمینان دادن به بقیه کلی انرژی می گیره .
***
الان سومین روزیه که با کرست گردن سر میکنم . موهامو کوتاه کردم رنگ کردنش مونده ... اونقدر زود عادت کردم انگار قبلا طور دیگه ای نبوده. مثل تمام تغییراتی که طوری بهشون عادت می کنیم, انگار قبلا طور دیگه نبوده و همیشه همینطور بود. شاید زندگی یعنی همین !
|
|