|
Sunday, October 05, 2008
سی و پنج ؟!
چند روز است , سعی می کنم جواب این سوال را پیدا کنم , مگر چه کار میکردم که حالا دیگر نمی توانم ؟ این را اولین بار آقای همخانه از من پرسید ... یک روزی وسط تابستانی که جلد ششم هری پاتر تازه در آمده بود . نمی دانم چرا اینقدر دیر منظورش را فهمیدم .
می بینم مدتهاست فرداهای من می گذرد و من همه چیز را به فردای نیامده موکول می کنم. خیلی وقت است که کاری نمی کنم جز اینکه به فکر کردن فکر میکنم و برای برنامه ریزی کردن برنامه ریزی می کنم ... من تنبلم . مثل کسی که شروع درس خواندن برای کنکور سراسری را مرتب به تاخیر می اندازد و یکهو وقتی کتابها را باز میکند وحشت برش میدارد که نکند برای خواندن این همه مطلب وقت کم بیاورد! بعد به جای اینکه شروع کند به این فکر کند که باید چه کار کند که شروع کند .
می دانید این یک اشکال ژنتیکی است . ریشه این ضعف را می گویم ... می شناسمش ! ازش می ترسم . نگرانم می کند . نگرانی ام رو به اطرافم منتقل کرده ام.
آرشیو وبلاگ را نگاه میکنم ... حرف ها و نگرانی هایم حال و هوایم در تمام این چند چهارده مهری که یاداشت کرده ام تکراری است. با خودم فکر میکنم . پس اتفاقی نیفتاده در سی و پنجمین چهارده مهر تفاوتی با سی یکمی اش ندارم ... همانم ... یا از اول جوانی ای وجود نداشته یا هنوز پیری ای اتفاق نیفتاده یا واقعیت موجود یک چیزی است در میانه ی این دو سو !
دیگر مطمئنم که هیچ کاری نمی کردم که حالا دیگر توانش را نداشته باشم اما یک کار هایی میکردم که حالا دیگر تحملشان را ندارم . تحمل این همه مدارا و فرصتی را که به خودم می دادم ندارم . تحمل این آناهیتای طلبکار از دنیا و روزگار را ندارم. عوضش از آناهیتا طلبکارم ... تمام این مدتی را که به فکر کردن فکر کرده ! سر رسید وصول این طلب ها را تاریخ زده ام وامضا کرده ام به نام همخانه ای هست, که بهترین است . که می فهمد, که می فهماند که می فهمد . این پانزدهمین چهارده مهری است که با اون گذشت و پسرکی قندی , که مهربان است همانی که که وقت و بی وقت بی هوا صدایم میکند که بگوید دوستم دارد و نمی داند چه کیفی دارد وقتی بهم می فهماند که دوست داشتن بلد است . خیالم راحت می شود که تنها نمی ماند .
من حالم خوب است . همه کمکم کردند. فهمیدم چقدر خوب است که ادم خواهری دارد و خواهر کسی است . دوستانی دارم که تمام سعی شان را کردند من بد اخلاق را, سر شوق بیاورند. همکلاسی های قدیمی دبیرستانی که همه شان امروز یک جوری صدایشان را بهم رساندند. انگار میخواستند بگویند تو تنها نیستی. شاید خاله هایم هم به همین خاطر امشب کنارم بودند .
می دانم که ننر و لوسم و شاید زیادی شلوغش کرده باشم حالا که گذشت می توانم بگویم این چند روز سخت بود. دردناک بود مثل زائیدن. انگار که زنی مشغول زائیدن خودش باشد. شاید دوستم درست می گوید و امروز اولین روز از بقیه ی زندگی من است . حال من خوب است .
|
|