Saturday, October 25, 2008
همیشه شهریور با تبری روی دوشش می آید و ضربه ای میزندم. مرگ عزیزی، خبر بدی، رفتنی، پایانی... . شهریور هیچ ربطی به من ندارد. مال من نیست، ماه من نیست. شهریور تنها هنرش این است که تابستان و گرما و روز طولانی و شب کوتاه را می کشد و پیش تر ها آزادی و گرما را دستبند می زد به صبح زود سرد و چشم خواب گرفته و چای شیرین و از جلو نظام و شعار هفته و مشق ننوشته... به مدرسه.
اما پاییز که می رسد خودم می شوم. پر از تناقض و حس های بی ربط کنار هم. مرگ و زندگی، عشق و نفرت، خواستن و نخواستن. پاییز خود من است. مثل شهریور از پشت نمی زند. می ایستد تمام قد روبرویم و می زند. پاییز فصل میلاد تنها خانه ای است که واقعاً خانه من است. مهرش مال هم خانه ام، آبانش ماه خودم و آذرش سهم پسرکمان است.
همیشه با پاییز چیزهایی در من می جوشند و چشم باز می کنند. چیزهایی که همیشه در پاییز هم نفس آخرشان را می کشند و می روند و مرا وا می گذارند با بقیه خودم. من در پاییز تمام می شوم و می میرم. و همه چیزهایی که با بودنشان زندگی را زندگی تر می بینم. پاییز را دوست دارم و از پاییز می ترسم. و از همه چیز بیشتر از خودم در پاییز می ترسم.
این چند خط چند روز است مرا بازی می دهند تا نوشته شوند. شما هم شریک راز من و پاییز باشید
باد می آید و بر بادم من
واژه می میرد و فریادم من
برگ می ریزد و من لبریزم
فصل نو می شود و پاییزم
سرد می گردد و من سرگردان
درد می آید و من بی درمان
ابر می گرید و باران بر تن
باد می غرد و طوفان در من
خاک می خوابد و می خشکد باغ
برگ می بارد و می خندد زاغ
ماه مهمانی مه می گیرد
مهر، آذر نشده می میرد
باز میلاد من و مرگم نیز
باز همزاد عزیزم پاییز