آلوچه خانوم

 






Wednesday, November 19, 2008

امشب 26 آبان ماه 1387 است* . تولد راستکی هم خانه ام که اتفاقا بر خلاف قرار قبلی و روال هفته های اخیر این شب را دور از خانه است. از صبح چند باری تولدش را تبریک گفته ام و همینطور ورودش را به باشگاه سی و پنج ساله ها. جدای دلتنگی و البته قدری دمقی بابت اینکه نشد در انتهای هفته ی میلاد یک تولد سه نفره ی کوچولو داشته باشیم , هیچ مرگ دیگرم نیست , خوبم و روبراه! تا اینکه قسمت آخر سیزن 2 Grey's Anatomy را می بینم .
قدری قاطی کرده ام . دو هفته است که مقاومت می کنم اینجا درباره اش حرفی نزنم فقط و فقط به همخانه ام - که همین حالا به شدت حضور فیزیکی اش را می خواهم - گفته ام و می داند چرا اینطور با اشتیاق به تماشای سریال نشسته ام .
قصه را بلدم . بین هزار و یک قصه ی سریال قصه ی خودم را پیدا کرده ام . باورم نمی شود با همان جزئیات با همان پایان دلخراش . با همان کیفیت با همان تک لحظه هایی که من مجسم میکردم و موفق به نوشتن بعضی هاشان شده ام . پرت شده ام شاید به 17- 18 سال پیش . یادم نمی اید دقیقا کی بود ؟ دبیرستانی هستم یادم نمی اید قبل از جام جهانی 90بود یا بعد از آن . یک هو احساس نویسنده بودگی برم داشته ! و توی یک دفتر سیمی با خودکار آبی شروع کردم. قصه ام در یک بیمارستان می گذرد راوی قصه اول شخص است , زنی که مسئولیت يک بیمارقلبی را پذیرفته . زن می داند که بیمار رفتنی است . اما قرار است کمکش کند روحیه اش را بدست بیاورد و مقاومت کند, تا حدی هم موفق می شود اما یک مشکل کوچولو این وسط بوجود آمده. عاشقش شده . زنی در آستانه ی استاندارد ترین ازدواج دنیا عاشق بیمار مردنی اش می شود . بیمار می میرد و زن بیچاره می شود ... یک عالمه از هاجر**ی هایی که باهاشان سلام و علیک دارم قصه را خوانده اند و دوست داشته اند . چون اشکشان را درآورده ام فکر میکنم حتما می توانم نویسنده شوم . آنقدر بچه ام که نمی دانم خیلی ها حوالی همین سن و سال دفتری دارند و قصه ای ! و این دلیل بر این نیست که من بتوانم نویسنده شوم . به هر حال ماجرا را و یا شاید خودم را جدی گرفته ام می روم کلاس قصه نویسی حوزه هنری . اما نمی توانم با رعایت همه آن جوانب قصه بنویسم. از قصه هایم و نوشتنم بعد از این کلاس خوشم نمی اید . صبر نمی کنم و طبق معمول کلاس را رها میکنم و فکر میکنم تنهایی از پسش بر می آیم . به خودم قول می دهم که پی اش را بگیرم! از همین قرارهای آبکی که آدمیزاد پی اش را نمی گیرد.
چند سال بعد شاید یک قسمتی از" بابا لنگ دراز" را می دیدم, وقتی معلم ادبیات به "جودی" ثابت می کند که قصه اش ترکیبی است از تمام چیزهایی که اینور انور خوانده, یاد اولین قصه ام می افتم . می بینم متاثر از تمام چیزهایی که تا ان زمان در خاطرم مانده . یک بار برایتان گفته بودم قهرمان قصه ام بهانه مربای تمشک خانگی می گیرد . هیچ می دانید "ژاک پرن" در فیلم خاطرات خانوادگی بهانه مربای نارنج میگرفت . اتفاقا او هم در پایان فیلم می مرد !!! جودی تسلیم نمی شود اما من تسلیم می شوم و به همین سادگی پرونده نویسنده شدنم برای ابد بسته می شود. اما تنها قصه ای که ناتمام با من می ماند همان اولین قصه است .هنوزخیلی دوستش دارم. می گویم ناتمام چون هر سال مطمئنم حالا خیلی خوشگل تر از قبل می توانم بنویسمش . یا اینکه حالا جسارت شکستن مرزهایی را در قصه ام دارم . یا حالا اینقدر بزرگ شده ام که بروم سراغ چیزهایی که به شدت ازشان پرهیز میکردم. و قصه را هر سال در ذهنم بازسازی کرده ام .

دو هفته است که Grey's Anatomy را می بلعم . عاشق لحظه لحظه ی رابطه دینی و ایزی شده ام . نمی دانید چه کیفی دارد انگار کسی آرزوی بزرگ شما را تصویر کند . 2 ساعت پیش قسمت آخر سیزن دو تمام شد بیمار قلبی با قلب پیوندی تمام کرد. دقیقا وقتی که بغض ایزی میترکد من هم بهم می ریزم! بعد از تیتراژ پایانی کاغذ پاره هایم را پیدا می کنم کف اتاق پخش میکنم . چقدر دلم برای خود ابله و خجالتی ام تنگ شده بود . این اولین چیزی است که به ذهنم می رسد . و یک عالمه چیز دیگر . بین کاغذهایم دو تا ورق کاغذ پیدا میکنم تلاشم برای گسترش قصه است شاید مال 10 -12 سال پیش است. از خواندن انها خوشم می یاد . اوریجینال هستند . شبیه هیچ تصویربایگانی شده در ذهنم نیست مال خودم است . فکر میکنم کاشکی این را زودتر فهمیده بودم . بعد فکر میکنم فرقی نمی کرد شاید . خودم را اینطور راضی میکنم که شاید در آخر یه کمی بهتر از "فهیمه رحیمی" می نوشتم و این شرم اور است وقتی عاشق نوشتن "گلی ترقی" هستم !

با این حال به قصه هایی فکر میکنم که این روزها در ذهنم دور می زند . این یکی را هم فقط به همخانه ام گفته ام همین چند وقت پیش که برای اولین بار بعد از هزار سال به قصه فکر میکنم. همینقدر که این فکر ها می آيند و می روند خوب است . آدم یادش می آید که زنده است و این خبر خوبی است . قصه هایی حتی اگر برای نخواندن. همینقدر که گوشه ای کاغذ پاره ای داشته باشید که بعدتر ها وقتها بهش نگاه می اندازید از خودتان خوشتان بیاید یا اینکه حداقل خیلی خجالت نکشید اتفاق خوبی است .

***

یک اتفاق دیگر با تماشای سریال افتاد . یک دفعه متوجه شدم دلم برای راهروی رادیولژی بخش مرکزی بیمارستان امام تنگ شده. این دیگر خیلی خنده دار است . می دانید ؟ هیچ تصویر ثبت شده ای از آن دوسال دانشجویی کذایی و دوره ی طرح بعدش ندارم . حتی یک عکس با آن روپوش های سفید بی قوراه ندارم . یعنی نخواستم چیزی یادگار بماند. همش به خودم میگفتم دوران دانشجویی زندگی من اين نیست . باشد به وقتش . فکر کنید دلتان برای چیزی تنگ شود که مطمئن بودید بزور دارید تحملش می کنید و جایی که فکر میکردید جای شما نیست . آدمیزاد است دیگر گاهی به سرش می زند. گویا امشب به سر من هم زده

* این نوشته ی بی سر و سامان با تاخیر آپدیت شد چون سرویس اینترنتی که ازش استفاده میکنم صفحه ی بلاگر را باز نمی کرد .
** دبیرستان هاجر - سهرودی روبروی آپادانا - خیابان شریف

 AnnA | 9:30 PM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?