Tuesday, November 25, 2008
5 آذر بود که بابک بیات مرد. قصد نبش قبر آن روزهای تلخ را ندارم. نه خاطره خوبی جا گذاشته، نه تجربه خوبی بوده و نه آدمی از قصه اش سر درآورده. فقط باور کردم هنر چیزی در حد هیچ چیز است این روزگار. آدمهایی که آن روزها 12 سرویس در روز به ماموریت های غیرممکن می فرستادندمان بعید است امروز آشنایی هم بدهند. شاید همان شد که امروز این بیابان و کار مهندسی می توانند سواری بکشند از خیال همیشه گریزپایم.
اما 5 آذر رفیقی را به من داد که از میان خطهای همین صفحه و همان قصه به هم رسیدیم. مازیار عزیز یا بهتر بگویم آقای دکترمازیار ستوده روان که اولین کسی بود شاید که فهمید معنی سینه زدن من را برای پیرمرد بی کبدی که داشت می مرد. مازیار امروز رفیق شفیق من است و کسی است که مرا از حسرت نوشتن بی هوده جدا کرد، نوشته های مرا برای ایرج جنتی بزرگ برد و برایشان پاسخ آورد و امروز قند توی دل من آب می شود که آخرین سنگر ترانه آلوچه خانوم را گاهی انگار نگاهی می کند و ما را به نام می خواند و من مثل همیشه قد راست می کنم و سر خم می کنم به بزرگیش.
مازیار ترانه می نویسد و مشق می کند و می خواند. این که مهمانتان می کنم به ترانه های مازیار نه دلیلش شفاقت و رفاقت است نه جبران محبت نه علاقه شخصی. کشیده ام چه دردی دارد زندگیت را بگذاری و به هنجار و به قاعده و آبرومند بیافرینی و از شنیده شدن و دیده شدن هم دریغت کنند. خوش آمد و نیامد و نقد من بماند برای خودم تا به خودش بگویم. اما میان این همه علی بابای گردنه گیر مافیای ترانه از نوع مجاز و غیر مجاز و صدا و سیمایی و لس آنجلسی و حتی زیر زمینی که خروار خروار مهملات بی سر و ته به گوش و مغز من و تو می چپانند، جان گذاشتن و جان کندن و با عشق آفریدن حداقل حقش شنیده شدن است. دعوتتان می کنم بشنوید اولین تجربه های مازیار را و اگر شایسته بود به دیگران هم معرفیش کنید تا بیشتر شنیده شود. این صفحه چند روزی اینجا توقف می کند به احترام این دو ترانه و مخاطب کامنتش هم واضح است که آقای دکتر مازیار ستوده روان خواهند بود. خسته نباشی رفیق که می دانم هستی و امیدوارم صدایت به زودی به جایش شنیده شود. و ممنون از شما که می شنوید و ببخشید که حجم شان زیاد است.
1. قصه
ترانه، صدا و ملودی: مازیار ستوده روان
آهنگسازی و تنظیم: محمدرضا چراغعلی
2. رفتن
ترانه، صدا و ملودی: مازیار ستوده روان
آهنگسازی و تنظیم: محمدرضا چراغعلی