Tuesday, November 04, 2008
مثل کسی که معتاد شده، مثل کسی که اسیر شده، مثل کسی که خواب شده یا جادو شده، آرام آرام و قدم به قدم نزدیک می شدم به مرز شکستن. گیج و نشناخته می رفتم و چرخ می خوردم و نمی دانستم به کجا یا چرا. می خواهم اینجا اعتراف کنم به خودم و برای خودم که با همه زرنگی و ادعا ناگهان از یک روزی در نمی دانم چند سال پیش شروع کردم به گم کردن و گم شدن. چیزی نمانده بود. فقط می شود بگویم چیزی نمانده بود... دیگر باور کرده بودم که نمی شود، که نیست کسی که تکیه کنم به بودنش و نترسم از نترسیدن و دوباره خودم باشم و بشوم. اما بی هوا و ناگهان همه چیز در چند دقیقه مرا برگرداند به خودم. می خواهم این جا از یک نفری که مرا نجات داد تشکر کنم. از چه و چطورش را خودش می داند. من چند روز پیش از سی و چندمین سالگرد تولدم دوباره به دنیا برگشتم و چیزی در من دوباره انگار سبز می شود. می خواهم باور کنم که می شود این نهال تازه رسته که یک روز عمر دارد دوباره خشک و خراب و اسیر نشود و بماند و بروید. مرسی کسی که دستم را گرفتی و نجاتم دادی! تکیه کردن مزه می دهد. مزه می دهد.
و همه کسانی که نفهمیدند این هذیان یعنی چه برای این که مرا و این نوشته را ببخشند، مهمانشان می کنم به وبلاگ فرجام که دیگر لزومی ندارد قفل و کلید شود. خانه مجردی ما جهت بازدید عموم با سرویس رایگان درب منازل با مدیریت جدید.