آلوچه خانوم

 






Tuesday, December 30, 2008

آلوچه خانوم در بازی یلدا پرسیده حالم چطور است

خدا پدرت را بیامرزد یلدا که به بهانه بازیت این آلوچه یک حالی از ما پرسید. تازه به هر سه شلوارمان هم سرک کشیده. یاللعجب! ما حالمان خوب است به شرطی که همیشه بازی یلدا باشد و آلوچه خانوم یادش بیاید حال بپرسد ( من هم کماکان پلشتم عزیزم! خوش وقتیم!)

اما حال من: همیشه سعی می کنم روزمره نویس نباشم اینجا. روزمره های من گفتنی هایش شنیدنی نیست و شنیدنی هایش هم گفتنی نیست. درگیر یک کار سخت و پرفشارم. نگران حال و احوال آلوچه ام همچنان. این کاسه کوچک عسل که نامش باربد است بهترین قسمت زندگی است. دو داستان بلند ریخته توی سرم که نه وقت نوشتنش را دارم نه امید چاپ شدنش را نه حال وبلاگی کردنش را. منتظرم هنوز شاید یک روزی یکی یک ترانه ام را خواند. تصمیم قطعی گرفته ام پایم را عمل نکنم. نمی خواهم از ترس مردن بمیرم. می خواهم یک تغییر بزرگ در درون خودم شروع کنم که خیلی خیلی سخت است و خیلی خیلی مهم. امیدوارم بتوانم.

اما این که الان الان چطورم. خوب نیستم. ماتم. دلخورم. یک مقداری هم ناامیدم. البته شکایتی هم ندارم ها. از اینجا شروع شد که آلوچه خانوم پریروز پرسید وبلاگ نیک آهنگ را خوانده ای؟ وقتی خواندم خشکم زد. نیک آهنگ رفته بود و فیلمی از براد پیت دیده بود گمانم به نام بنجامین باتن و .... چیزی که برق به من وصل کرد موضوع فیلم بود. تا چند دقیقه مغزم جواب نمی داد. من این فیلم را ندیده ام. اما سیزده سال پیش چیزکی نوشتم و وقتی به چند نفر نشانش دادم متوجه شدم که چیز مزخرفی است و ضمیمه اش کردم به یک کارتن نوشته مزخرف دیگر. آن روزها شما نبودید که اینجا را بخوانید و گاه گداری تحویل بگیرید. این نوشته بختش بلند بوده که ماند و پیدا شد و نرفت لای دست یک عالمه سوزانده شده و ننوشته و پاره شده. برایتان این جا می گذرامش و ببخشید که باز طولانی می شود.ضمناً من باورم این نیست اگر ادیسون نبود الان همه ما گردسوزهایمان روشن بود. دلم می سوزد برای یک عالمه ادیسونی که وقتی آمدند و رفتند هنوز چرخ و چاپ و قطار نیامده بود تا نوبت برق برسد. یا از آن بدتر مغزشان و عمرشان هدر شد پی چیزهایی که می شد نشود... حالا ما یک مثال قلنبه سلنبه زدیم که بگوییم سرمان می شود. برایم دست نگیرید که زبان بسته عقده خود کم ادیسون بینی دارد ها. ولی بینی و بین الله جلوی شبه ترانه سرایان وطنی ادعای ادیسونی دارم ناجور! توضیح آخر این که این نوشته تاریخش سال 74 است. معلوم است خام و خراب و ناقص است. اما خیال کردم خودش باشد بهتر است. بالاخره بچه بودیم و کمتر می فهمیدیم. شما ببخشید:

*********

نمی دانم آیا همه ی ما همه چیز را مثل هم می بینم یا نه ؟ وقتی لذت غم آلودم را وقتی رنگ خاکستری به چشمم می خورد می بینیم و برخورد بی تفاوت دیگران را با چنین رنگ وحشتناکی ، اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است : آیا چیزی که نامش را خاکستری گفته اند در چشم دیگری مثلاً آبی من نیست ؟ و خاکستری من زرد آن یکی و ...

زاده ی خاک

فرصتش داشت تمام می شد، وقت نداشت . میخواست همه چیز را مرور کند شاید در این آخرین لحظات جواب مشکل را پیدا کند . شاید راهی باشد که بشود فهمید چرا همه ی این سالها این همه با همه فرق داشته ، اما هیچ کس حتی ذره ای هم نتوانست بفهمد و او هم هیچ کس را نفهمید... و حالا لحظات آخر و تخت بیمارستان، بی قدرتی برای حرکتی، حتی زبانی برای کلمه ای، هیچ، هنوز هم هیچکس نمی فهمید، هیچکس باور نمی کرد. او داشت می میرد و کسی باور نمی کرد. با تمام قوا ناله می کرد، اما همه می خندیدند، همانطور که او در مرگ دیگران خندیده بود. راستی این عقیده ی مسخره از کجا آمده بود که مرگ آغاز زندگی است ، و او در مرگ همه ی برادران و خواهرانش خنده بود و تا ماهها یادشان را زنده نگه داشته بود و بعد هیچ ... حتی کلمه ای، هیچ کس دیگر مرده ها را به یاد نداشت غیر از او

باید خیلی عقب می رفت، به 68 سال و 4 ماه و 23 روز قبل. روز تولدش که به قبرستان زندگی وارد شد. از اول هم کسی از ورودش به دنیا خوشحال نبود، حتی همه گریه میکردند و آنها که دوستش داشتند بیشتر، و تا سه ماه و و هشت روز بعد از تولدش دچار ناراحتی تنفسی بود که خوب شد و بعد هم کسی یادش نماند

همه چیز را آنطور که باید یاد گرفت، یا قول خودش " دای". اما حتی این را هم محیط به او یاد داد. در صورتیکه نیازی به آموزش نداشت. وقتی حتی الفبای زندگی به تو آموخته می شود دیگر تویی باقی نمی مانی که بخواهی فکر کنی و این تو، هر چه هستی و هر چه داری را باید با آنچه می گویند مرتبط می کنی و تطبیق می دهی تا بتوانی زندگی کنی. او هم یاد گرفته بود هیچکس نباید کلمه ای از آنچه اتفاق افتاده به زبان بیاورد و همه به راحتی از آینده می گفتند و برای او چقدر سخت بود و دیگران چقدر کودن می دیدند او را ، حتی چون بارها و بارها گفته بودند، می دانست حالا چه می شود.

... لحظات آخر بود، دیگر خودش خوب می دانست. خیلی وقت بود فهمیده بود. دقیقا 30 ثانیه دیگر به مرگش مانده بود. حتی می دانست حالا هم چه می شود، گریه کرد آنطور که میخواست نه آنطور که یادش داده بودند. بلند به خودش گفت " آمین" عزیز! تمام شد! و باز گریه کرد تا مرد. در بیمارستان "ید" مرد و نفهیمد چرا مثل دیگران نیست. مرد و اصلا نفهمید که مثل دیگران نیست

شب بعد از تشییع جنازه اش صمیمی ترین دوستش در دفتر خاطراتش نوشت: نام دوست من "نیما" بود، او در بیمارستان "دی" بدنیا آمد. 68 سال و 4 ماه و 23 روز زندگی کرد و سه ماه و 8 روز آخر را با ناراحتی شدید تنفسی گذراند و در گورستان شهر دفن شد. آدم خوب و بی آزاری بود. تنها نکته ی غیر عادی زندگی اش این بود که ظاهرا 30ثانیه بعداز تولد ناگهان لبش تکان میخورد و قطره آبی که گوشه ی چشمش بوده، داخل چشمش می شود . خدا رحمتش کند

و این سرنوشت مردی بود که همه چیز را " درست " یاد گرفته بود به غیر از معنای تولد و مرگ را،... راستی خاکستری او چه رنگی بود ؟

 فرجام | 8:44 PM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?