Saturday, February 07, 2009
11 بهمن 57 خانه ما که تا میدان آزادی راهی نداشت میزبان آدمهای زیادی بود که آمده بودند برای استقبال فردا. تصویرهای دور در ذهنم بحث و جدل های داغی دارند در خودشان بین این آدمها که از هر فرقه ای بودند. آدمهایی که هیچ جور نمی شد ربطی بین شان پیدا کرد، جز یک موضوع. همه متفق القول می دانستند چه چیزی را نمی خواهند، شاه نمی خواهند...
انقلاب پیروز شد. شاه رفت. رفراندوم شد. بگیر و ببند شد. انقلاب فرهنگی شد. جنگ شد. ترور و درگیری شد. شهرها موشکباران شد. جیره بندی شد. جنگ تمام شد. رهبر انقلاب از دنیا رفت و ... امروز هم همه منتقدیم. همه ناراضی و خسته ایم و زندگی سخت و سخت تر شده. بعید می دانم کسی معتقد باشد تکرار رفراندوم جمهوری اسلامی امروز هم 98% آری داشته باشد، یا حتی نصفش یا شاید یک سومش یا... ما هنوز هم همان مردمیم. نمی دانیم چه می خواهیم و خوب دور هم جمع می شویم وقتی چیزی نمی خواهیم.
یکی از ارکان انقلاب جریان روشنفکری بود. همان جریانی که بعد از سی سال صدا و سیمای ما پذیرفته که وجود دارد و همه انقلاب همان 20 دقیقه فیلم هزار بار نشان داده شده این سالها نبوده. شاید برخورنده باشد. اما من بیشتر به خیانت روشنفکر معتقدم تاخدمتش. نماد روشنفکر ما کسی است با تحصیلات عالی و سطح اقتصادی متوسط به بالا. همین ! و این اجازه می دهد که تو برتر باشی. عقل کل باشی. متخصص سیاسی باشی بدون آنکه یک بار لااقل تاریخ مملکتت را درست خوانده باشی. تو روشنفکری پس متفاوتی. به جای این که جامعه از تو تاثیر بگیرد تو بنده جامعه ای، با یک فرمول خیلی ساده : هر کاری که همه می کنند عوامانه است و هر کاری که همه نمی کنند کاری است که تو باید بکنی. بدون فکر و تحلیل و توضیح. و این آدم شامل نویسنده این خطوط هم می شود اگر برخورنده است.
روشنفکر به جای مردم تصمیم می گیرد و نظر می دهد بدون این که مردم را بشناسد. بدون این که حتی یک آیین و حضور جمعی را لمس کند، لااقل برای آشناتر شدن با مردمی که به جایشان فکر می کند. باورش نمی شود مردم یعنی دسته سینه زنی، یعنی صف مرغ، یعنی استادیوم، یعنی جاده چالوس موقع برگشتن. باورش نمی شود خودش هم همین است. موقع رانندگی و فحش دادن. موقع زیر پا گذاشتن حقوق دیگران. موقع زیرآبی رفتن. و وقتی باورش می شود از مردم فرار می کند. و از زندگی و جامعه و حرکت.
آدمهایی که 11 بهمن 57 مهمان ما بودند مثل روشنفکر امروز نبودند. آدمهای فداکار و دانا و حاضری بودند. نمی دانم آنها به جمهوری اسلامی رای دادند یا نه. نمی دانم کنار همه کتابهای قطور مارکس و انگلس و گورکی و تحصیل در آمریکا و تاریخ انقلاب فرانسه و چین و روسیه و کوبا که خوانده بودند وقت داشتند نمایش شهر قصه بیژن مفید را هم گوش کنند یا نه. فیلم فارسی های عامه پسند نصرت کریمی را دیده بودند یا نه. درشکه چی، محلل، تخت خواب سه نفره. نمی دانم دایی جان ناپلئون دیده بودند یا نه. نمی دانم باور می کردند دیدن و فهمیدن این طنزهای عوامانه می تواند معادل سی سال تجربه اجتماعی روشنفکری برای فهمیدن یک نکته اجتماعی ساده باشد؟ نمی دانم. فقط می دانم از آن جمع شلوغ در خانه ما امروز یکی دو نفر مانده اند مثل پدر، کناره گرفته از دنیا و های و هویش. یکی دو نفر هم هستند که مقامات و حضراتند و بقیه شهیدند و شهیدند و شهید...
باور کنید در حکومت سابق وضع آزادی بیان خراب بود. و گذاشتند آن قدر خراب تر و خراب تر شود تا کار یک سره شود. و کار یک سره شد. امروز ما از چه می نالیم؟ میخواهیم چه قدر بدتر شود؟ می خواهیم چه قدر هیچ کاری نکنیم؟ حتما داشته اید پدر بزرگی که سالها گوشش قفل شده بود به رادیو جیبی باطری خوری که بی بی سی و رادیو اسراییل هر روز خبر از بد و بدتر شدن اوضاع می دادند و چشم پدرگ بزرگ برق می زد و موج را می چرخاند تا صاف شود. راستی پدر بزرگ امروز کجاست؟
آزادی طبق حلوا نیست که خیرات بیاورند. برای همین رای نصفه و نیمه که تحریمش می کنیم ( من هم گاهی تحریمی هستم). همین رای که فقط درصدی از حکومت را می پوشاند. همین رای که ضمانت صیانتش محکم نیست. همین رای که آزاد نیست و توهین آمیز است. برای همین رای صد و پنجاه سال ایرانی اعدام شده، ایرانی تبعید شده، ایرانی زندان کشیده و کتک خورده. برای همین نام نحیف جمهوری بیست نسل آدم رفته و آمده تا به اینجا رسیده. اینجا نه سویس است نه سومالی. اینجا دیاری است با بد و خوب خودش. با مردم و عجیب و غریب و تکامل نیافته خودش که من و تو هم جزوش هستیم. اینجا پرنده آزادی صد و پنجاه سال است با سرعت لاک پشت جلو می رود. اما جلو می رود. به عمر عارف و بهار و میرزاده عشقی و مصدق و علی شریعتی و صمد بهرنگی و بیژن جزنی و مصطفی چمران و ابراهیم همت قد نداده. تضمینی هم ندارد به عمر من و تو قد بدهد. ما اگر می فهمیم مسئولیم. مسئول به دوش گرفتن این پرنده پیر و زخمی و حق لگد مال کردنش را نداریم به بهانه این که شبیه آرزوهای ما نیست.
تحقق آرزوی من و تو شاید مال امروز نیست. شاید مال بچه هایمان باشد، شاید مال نوه هایمان. شاید هم دورتر. این قدر خودخواه نباشیم که چرخی را که به کام ما نمی چرخد بشکنیم. ما لااقل به تاریخ تا همین جا بدهکاریم که این چرخ را بیست سال عقب بردیم. اینها دفاع از خاتمی و مشارکت نیست. درست است. آقای احمدی نژاد حاصل شورای شهری است که اصلاح طلبان اسباب قهر و ناز و ترکتازی خودشان کرده بودند. یادم نرفته. از آقای احمدی نژاد هم گله ندارم. او رییس جمهور میهن من است. نماد من است در دنیا و حرفش حرف ملت من. من سر خم می کنم به اتحاد بسیجی هایی که هم قسم شدند روی یک اسم که انتخاب شود. پانصد هزار نفر. و هر نفر متعهد به جمع کردن 10 رای در مساجد و دوره ها و محله ها. این هم میهنان تندخو و متعصب و پرخاشجوی من چیزی دارند که من حسرتش را دارم. هم بستگی و اتحاد، و ایندوست داشتنی است. در کنار همه اختلافهای عمیق دوست نداشتنی مان.
ما تشنه لحظه های مشترکیم. روزی که شاه رفت. روزی که امام آمد. روزی که ایران به جام جهانی رفت. روزی که خاتمی آمد. ما ملت پاره پاره و دور از هم، فصل مشترک کم داریم. روزی که استرالیا حریف ما نشد مگر چه شد؟ قهرمان جام جهانی شدیم؟ چند میلیون پول فیفا چپو نشد؟ فوتبال ما از این رو به آن رو شد؟... چون نشد نمی ارزید شور روز هشت آذر 76؟ فاصله گرفتن علاج درد ما نیست. کسی امروز نمی گوید مردم ایران انتخابات 82 را تحریم کردند. کسی امروز نمی گوید بیش از تعداد رای آقای رییس جمهور، جوانهای تحصیل کرده از وطن گریزانده داریم در این چند سال از خاتمی به بعد. بیایید در سی سالگی انقلاب کمی فکر کنیم. به 50 سالگی انقلاب، به صد سالگیش. بیایید رادیو اسراییل پدربزرگ و رادیو فردای خودمان را چند دقیقه خاموش کنیم و به کارهایی که می توانیم بکنیم فکر کنیم، نه به کارهایی که نمی توانیم. بیایید به یک قدم جلو رفتن فکر کنیم. نه صد سال عقب رفتن. بیایید یک روز بسازیم آخر خرداد سال بعد مثل روزهای مال همه. از آن روزها که هر ده سال یک بار نصیبمان می شود. باور کنید نزدیک ده سال گذشته از آخرین روز اینچنینی. باور کنید زیادیمان نمی شود. باور کنید می شود از امروز فکر کرد و تصمیم گرفت و نگذاشت برگ رای مان این قدر در باد خبرها و حادثه بچرخد و بلرزد تا روز 22 خرداد. بیایید تصمیم بگیریم به با هم بودن رای بدهیم، نه به خاتمی و کروبی و موسوی و قالی باف و .... به همبستگی برای یک روز همگانی. بیایید به زنده ماندن جمهوری برای فردا رای بدهیم. به همین نام نیمه جان جمهوری که کسی قرار نیست غیر از ما به بالینش بیاید.باور کنیم حقیقت را بعد از سی سال.
سی سالی که گذشت مبارکمان باشد و خسته نباشیم.