آلوچه خانوم

 






Monday, November 16, 2009

پسرک سرتق آبی پوشی بود . اولین چیزی که ازش می فهمیدی این بود عاشق فیلم هامون است . وقتی میدیدیش فکر میکردی از مدرسه فرار کرده آمده سینما . محال بود حدس بزنی دانشجوست! بهمن 71 را می گویم ...
پسرک سرتق آبی پوش دوست خوبی شده بود . نزدیک ! می فهمید و می فهماند که می فهمد . اینش را دوست داشتم ... حالا می دانستی که اهل شعر است عاشق حافظ و اخوان است و البته فوتبال و پیتزا. نگران تعهدات اجتماعی اش بود . سعی میکرد وانمود کند درسی که نمیخواند برایش اصلا مهم نیست . نیمه دوم سال 72 را می گویم همان موقع را که گاهی با خودم فکر میکردم یادم باشد بپرسم کی بدنیا آمده . بعد به خودم اخم میکردم که به تو چه؟ و با لحن دلگرم کننده ای به خودم جواب می دادم خب چه اشکالی دارد ؟
شب تولد بیست و یک سالگی عروسکی شب را در آغوشش به صبج رساند . شب تولد سال بعد همسریم و کلی تا همخانگی مانده , بافتنی بد ترکیبی یواشکی بافته ام ... می دانم قشنگ نیست فقط بافتنش سخت است یعنی کار "مهمی" است و میخواهم کار "مهمی" کرده باشم . به رویم نمی آورد تا همین سه چهار سال پیش . شب تولد بعدی ... شب تولد بعدتر. شاید بازی ایران و ژاپن است و ما در تدارک همخانگی! کاری سخت تر از رسیدن ایران به جام جهانی . بزرگترهایمان از استرالیا بدقلق ترند اما زورشان به آرزوی بزرگ ما نمی چربد ... طولانی ترین شب آن سال را قصد کرده ایم زیر سقف خودمان باشیم به هر قیمتی.
26 آبان بعدی اولین بیست و شش آبان همخانگی است . سوت و کوریم . همانجاست که می فهمم گاهی از آرامش و سکوت می ترسد . 26 آبان بعدی را در کوران رفیق بازی هایمان جشن می گیریم . تماشای عکسهای آن حشن تولد کماکان سرگرمی بزرگی است ... یک بیست و شش آبان هم هست که باز سوت و کور است . برایش چندتایی نمایشنامه گرفته ام از بهرام بیضایی و اکبر رادی ! که حالش را دگرگون می کند بعدتر ها می فهمم که این تکرار کادوی نوجوانی است . بدون قرار قبلی بدون قصد قبلی فقط اتفاقی تکرار شده در همان روز از تقویم چند سالی جلوتر با چیدمانی متفاوت . یک بیست و شش آبان هم هست که دوستش ندارم. وسط آن شلوغی یک عالمه هم را بوسیده ایم به هوای تکرار طعم بوسه های همیشگی ... حسی که تک لحظه هایی گذرا می آیند و به آنی گم می شوند . می گردم ... می گردیم ... پیدایش نمی کنم ... پیدایش نمی کنیم! در هیاهو گم می شوند . کجایی ؟ کجایم ؟ چه شد ؟ ...
شکمم دو قدمی از خودم جلوتر است ... تولدی خلوت با شوقی زائد الوصف که این روز هم بگذرد و فاصله ی ما را یک روز با " حادثه " کم کند ... دستش را می گیرم روی شکمم . پسرک چرخی می زند . قند توی دلمان آب می شوند . هر چیزی مقابل شوق دیدنش رنگ می بازد حتی سی ساله شدنمان .
پسرک توی آغوشی است با هم ویترین کفاشی های ولی عصر را نگاه میکنیم . اولین بار است که باهم آمده ایم خرید. توی گوشش زمزمه می کنم که این اولین خرید ما با هم برای مهمترین آدم زندگیمان است.
یک تولد هم هست ... سایه ی شومی رویش افتاده اما نمی تواند تاریکش کند. فردایش بستری می شود. نمی خواهم به هیچ چیز بدی فکر کنم ... تمام فکر و ذکرم این است که که خوش بگذرد آنقدر که سایه ی شوم رنگ ببازد. نترسیده ام! هنوز هم باورم نمی شود که نترسیده بودم. یک ندایی از درون به من میگفت اگر قرار نبود این هیولا در نطفه خفه شود از وجودش باخبر نمی شدیم ... که باید سرزندگی را حفظ کرد و تسلیم آفت نشد. چیزی درونم رگ می کند. سی و چهارسالگی را باید زندگی کرد با تمام رازهایش ...
برنج پیمانه میکنم . مایه ی لوبیا پلو را هم می زنم ... لیوان ها را می چینم روی میز . هیچ وقت نمی دانم چند نفریم... دوستان زیادی رفته اند. آنقدر رفیق باز هستیم که شب تولدمان تنها نمانیم... تولدها تکرار می شوند , مهم این است که هستند ... روی ظرف سالاد سلیفون می کشم . فکر میکنم امشب که صبح بشود باز دوباره همسن می شویم ... گیریم کماکان من 6 هفته بزرگتر باشم . عددی که مقابل سن می نویسند یکی می شود . بعد یادم می آید که 5 بزرگترین عدد است ... یادم می آید 5 تا 5 تا دوستت دارم . لبخند پت و پهنی روی لبم می نشیند . بعد یاد یک عالمه چیز می افتم ... یاد وقتی که عروسک سفید پشمالو را برداشتی و رفتی توی بالکن خانه در را بستی و سفت بغلش کردی و من فکر میکردم خوش به حالش ! عروسک سفید پشمالو را میگویم . یاد لب و لوچه ی آویزانی که نفهمیدم چطوری توانستی جمع و جورش کنی بعد از اینکه آن پلنگ بد ترکیب به رویت غرید !!! می توانم قیافه ات را بعد از تماشای کادوهای امسالت مجسم کنم ... از اینکه می شود باهاشان حسابی سر به سرت گذاشت ذوق زده می شوم و از همین حالا می دانم عمرا دلم نمی آید تا آخر تولد نایلون مشکی سه خط را, رو نکنم . بعد یادم می آید وقتی پای تو در میان است هیچ رازی را نمی توانم توی دلم نگه دارم ... بعد یادم آمد از همان اولش نتوانستم دوست داشتنت را ازت قایم کنم ... اگر آن راز سر به مهر می ماند ؟ سعی میکنم خودم را بدون تو مجسم کنم ... نمی توانم ... باز هم تلاش میکنم ... نمی توانم ... نمی شود! من برای همین هستم ... این تقدیر نیست . این علت بودن است . می دانم او دلیل بودن من است. من حتما برای این آمده ام که این عشق را با تمام وسعتش تجربه کنم, این مهمترین کار من در این دنیا بود ... کاری که تمام نمی شود, عشقی که بزرگ می شود, قد می کشد ... بالغ می شود ... تکثیر می شود .
از 26 آبان بیست و یک سالگی تا همین امشب هر 26 آبان فکر میکنم اگر به دنیا نیامده بود ... اگر به دنیا نیامده بودی , بی فرجام می شدم بی فرجام می ماندم ...
پسرک سرتق آبی پوش , فرجامم . تولدت مبارک

 AnnA | 6:58 PM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?