Tuesday, November 17, 2009
بره کوچک سفید اسمش برفک بود. از کادو که در آمد چشم به چشم شدیم. کلاه توری سرش بود، کج. خود خود من بود. بریده بودم از این که مرا چقدر و چطور شناخته و به رویم می آورد با این بازی. گرفتمش بغل که دیدم صدا می دهد. خودش هم ماتش برد. نمی دانست این صدا می دهد. برداشتمش و بردمش توی بالکن. در خانه ای که مهمانشان بودم ، رسمی و با رودربایستی و می خواستم بغضم را جایی بشکنم. فکر نمی کردم کسی حتی تو آن لحظه به او فکر می کرده در آغوش من.
این که کسی تو را بفهمد، بو بکشد، حس کند، همیشه و همه جا اتفاق نمی افتد. که لازم نباشد حرف بزنی، جمله جمع کنی، نقش بازی کنی، سکوت کنی، دروغ بگویی، توضیح بدهی، مثال بزنی، سرت را به دیوار بکوبی. فقط کافی است فکر کنی تا بفهمد... یادت هست شبها پیله می کردم تشنه ام. کلافه می شدی و همانطور که یک ریز جفنگ می گفتم با حرص می خندیدی که این زورگویی است. گفتی آب شب و آب صبح داریم و نوبتی است. چه بلبشویی می کردم هر شب که نوبت را به هم بزنم و می زدم. یادت هست اعتراف کتبی گرفتم از تو یک شب که نمی خواهی نوبت دیگر به من بیافتد. می دانی آن خنده های از سرناچاری چه مزه ای داشت؟
این که نوشتی بوی آشنا داشت. بوی گرم حریم و امنیت و یقین و شکستن ترس. بوی ای تکیه گاه و پناه. قشنگ و عاشقانه بودنش را نمی گویم. این بو دیوانه ام کرد. فقط یک کلام و خلاص. وسط اجاره خانه و مهد کودک و خرید تره بار و شب کاری و دعوا و دلخوری و خستگی و دود و فامیل دسته دیزی و زخم عمیق چند ساله و رفیق بی کلک و با کلک و جمعه دسته جمعی و قحطی تنها شدن و ویزیت دکتر و قسط و شهریه... حواست به من باشد. دیدی که مواظب نباشی بادم به فوتی در می رود. سند دارم که نوشته ای تکیه گاه و پناه. یادت که نرفته رفیق جان؟
ما سالهاست به خوشی و بی خیالی ساعتی با هم تنها نبوده ایم. شاید مرگمان همین است. پایه ای برای قرار هفتگی؟ بی بهانه و استثنا؟این را بلند بلند می گویم چون انگار خیلی هایمان همین مرگمان است توی دو نفری های گم شده قدیمی مان. بلند می گویم شاید جای دیگری قرار بی خیال دونفره دیگری منتظر است تا دردی را درمان کند مثل درد ما را.
مرسی که یخ را آب کردی و طلسم را شکستی. این کار من نبود. کار خودت بود. کمک کن نمیرم رفیق. کمک کن نمیرم. مرسی از این بوی آشنا که دوباره دادی به سینه مان