Thursday, December 03, 2009
نه که بخواهم خودم را چشم بزنم ها فقط فکر کردم باید بیایم اینجا بگویم هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده ولی حال من واقعا خوب است ... شاید درست ترش این باشد که حال من مدتی است که بد نیست .
نه که تغییر خاصی رخ داده باشد . من همانم با همان احساس بیهودگی که گاهی به سراغم می آید ... با همان نا امیدی ها ی گاه و بیگاه ... با همان اضافه وزن چند کیلویی که یکی دو کیلویی هم بیشتر شده و بیشتر از یکی دو کیلو توی چشم می زند . هنوز نتوانستم استفاده مرتب از چهار تا کرم دست و پا را سرو سامان بدهم . هنوز گاه گاهی که بی خبر ببینی ام انگاری صاعقه بهم زده اگر این دیدار بی خبر در خانه ام باشد فکر میکنی به خانه ام صاعقه زده بس که از پس مرتب نگه داشتن این شصت و خرده ای متر بر نمی آیم . اما مدتی است یک چیزی درون من تغییر کرده . یک تغییر خوب . انگاری ته دلم نمک نپاشیده اند دیگر ... دیروز بعد از مدتها خودم را در آینه سیر نگاه کردم , تازه فهمیدم چه کرده ام با خودم ! ... اما آنقدر خوبم که افسوسی نیست ... باید می گذشت و گویا گذشت بالاخره .... قضا دور ! بلا دور .