|
Monday, December 14, 2009
جمعه روزی است ... دوماهی از حالای باربد بزرگترم . بابا دارد حمامم میکند . قرار است بعد از حمام برویم مهمانی . حمام کردن بابا را دوست دارم . ملایم است . مثل مامان عجله ندارد ... غذا سر گاز ندارد . رخت شستنی ندارد . سرفرصت صابون می دهد دستم روی تنم بکشم ... از نرمی صابون خوشم می آید . گپ می زنیم ... شوخی می کنیم . از مدرسه می گویم . کلاس اولی هستم . اواخر پائیز 58 است ... جنگ شروع نشده ... حداقل ذهن کودکانه ام نشانی از روزهای گندی که در راه است نمی بیند .
صدای زنگ در را می شنویم ... همان صدای زنگ همیشگی است اما یک هجومی توی خودش دارد طوری که من و بابا با هم سرمان را سمت در حمام برمی گردانیم ... صدا ها نزدیک می شوند ... همهمه می شود ... صدای شیون بلند می شود . از بین صدا ها می فهمم میزبانمان آمده ! تعجب میکنیم . ما قرار بود برویم آنجا! بابا مرا میگیرد زیر دوش . صدا می زند حوله . طول می کشد تا حوله برسد ... صورت مامان را نمی بینم دستش حوله را میفرستد تو. حوله پیچ , منتظر لباسم ... یخ کرده ام . مامان با تاخیر می اید ... گریه می کند ... یک جمله ی دو کلمه می گوید ... عمو مرد !
عزا ... یک عالمه آدم مشکی پوش ... یک عالمه آدم مبهوت ... با نگاهی ناباورانه خیره به عکس جوانی سی و یک ساله که جایی دور از وطن از دست رفته بود ... انتظار برای رسیدن جنازه ! بچه های مفلوکی که ورودی بهشت زهرا خرما می فروختند با دستهای چرک پر از زگیل شان نایلون روز خرما را کنار می زدند و بزرگترهایی که حواسشان به این بود که دستهای کثیف آنها به خرما ها بر نخورد که بشود به مردم تعارف کرد.
حرفها ... تک جمله ها ! درس اش داشت تمام می شد ! ... دانشجوی ممتاز ... چرا ؟ ... چرا چی ؟ ما را فرستادند جشن تولد بچه های همسایه . بعد آمدند دنبالمان حالی مان کردند که مادرش تازه رسیده نمی داند, چیزی نگویی یکوقت خاله جان می میردها ! و من یادم نمی آمد از اولش چیزی گفته باشم ... نشسته ام از دور آدمهارا نگاه می کنم ... چیزی توی دلم آب می شود ... آب می رود ... گاهی نفسم بالا نمی آید ... باورم نمی شود ... یعنی چه ؟ یعنی چه ؟ یعنی دیگر نمی بینمش ... خب من که دلم برای کسی تنگ نمی شود ! گاهی که تابستانها چند هفته می رفتم خانه ی مادر بزرگم همش ازم می پرسیدند... دلت تنگ نشده آنا ؟ نه من دلم تنگ نمی شود ... اما به کسی نمی گفتم دلم برای عمو تنگ می شد ... می دانستم می رود یک جای دور که درس بخواند ... برایم سوغاتی می آورد ... مثل همان سارافون سرمه ای که یک جفت گیلاس درشت چهارخانه رویش داشت ... دلم برایش تنگ می شد . وقتی برمی گشت کلی از وقتم به خجالت کشیدن می گذشت . تا یخم آب شود ... یک عکس دارم بین آدمهایی که بهشان می گفتم عمو و هیچکدام عمویم نبودند و بابا, چسبیده ام به زانوی او ! دستش را کشیده پایئن نوک دو سه تا از انگشتهایش به بازویم می رسد . من این عمو را از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم . می دانم که دوستم دارد . لوسم می کند . قول داده شنا یادم بدهد . تمام مسیر تهران تا چالوس به خودم می گویم یادم باشد که قرار است شنا یادم بدهد .به محض اینکه می رسم وسط آن تاریکی شب دنبال مایوام میگردم تمام لباس ها و وسائل خواهر کوچکترم را به هم ریخته ام مامان دعوایم می کند .
موهایم فرفری است.دوستشان ندارم . دلم میخواهد موهایم مثل موهای نیلوفر باشد . آنقدر لخت که هیچوقت فرق سرش را ندیده ایم . همیشه موهایش را گرد می زند چتری هایش تا روی ابروهایش را می پوشانند . عینکی هستم . بچه های مهد کودک گاهی بابت همین عینک مسخره ام میکنند . خیلی بلد نیستم باهاشان رفاقت کنم. ساکتم ... نمی رقصم ... اما همه چیز را زود یاد میگیرم , شاید حتی زودتر از همه شان . همیشه اولین کسی هستم که شعر جدید را بعد از شهلا جون بدون اشکال میخوانم. " گرگ بدجنسی در نیمه های شب ... " بچه ها چپ چپ نگاهم می کنند . بعضی هاشان شنا بلدند من بلد نیستم قرار است یکبار که رفتیم شمال عمو یادم بدهد ...
نشسته ام توی آبی که ارتفاعش به زانو ام نمی رسد و شلپ شلوپ می کنم ... می گوید باید از
اینجا شروع کنم . درس بعدی سفر بعدی . پیشرفت خواهم کرد ... شنا یاد گرفتن من همانجا متوقف می شود . سفر بعدی در کار نیست ... می رود سر درس و مشقش بعد هم که آوردندش ... نشد که از مدرسه برایش بگویم . نشانش بدهم بلدم اسمم را همانطوری بنویسم که صدایم می زد "آنا" ! نشد که ببیند چشمهایم را عمل کرده ام به زودی لازم نیست عینک بزنم دیگر کسی بابت عینک سر به سرم نمی گذارد ... به اینها وقتی فکر میکردم که خواهر دو ساله و دو پسر خاله ی کوچکتر از خودم را می سپردند سرشان را گرم کنم, مزاحم عزاداری بزرگتر ها نشوند ... کنار در گوش میکردم ... خاله جان ( مادرش ) از وقتی بزرگتر ها یواش یواش حالی اش کردند چه اتفاقی افتاده لب به غذا نمی زد... می خواست بمیرد . همانجا فهمیدم که مردن آدم را به مرده ها می رساند . بعد فکر میکردم چطور است بمیرم؟ اما نمی دانستم چطوری ! فکر میکردم اگر ما بچه ها غذا نخوریم فقط بزرگ نمی شویم ...
بزرگترها وسط پچ پچ هایشان می گفتند انگاری صورتش تازه اصلاح شده بود ... تا مدتها فکر میکردم موهای مرده رشد میکند ... به تابوتی فکر می کردم که پر از مو شده با ید موها را بزنی کنار تا صورتش را پیدا کنی ... با چشمان بسته ...
بابا در معدود اوقاتی که خودمان تنها بودیم گلهای رنگارنگ برنامه ی شماره 266 عبدالوهاب شهیدی را گوش می کرد و مثل بچه کوچولو ها گریه می کرد. همانی که اولش روشنک می گفت " ... زمن هر دم برآید ناله و آه / چو یاد آید رخ ات هر دم, کجایی ؟"
بعدترها که بابا را گرفتند خودم عصرهایی که خانه تنها بودم تا خواهر دبستانی ام برگردد یواشکی گوش می کردمش و فکر میکردم آخر چقدر من بدبختم ! با ذهن دوازده ساله ام نمی توانستم این جیره ی دلتنگی را حل و فصل کنم .
نمی دانم همه چیز از آنجا شروع شد یا من اینطور فکر میکردم, اما دنیا از آن روز طور دیگری شد ... جنگ شد ... سال تحصیلی جدید را با روسری شروع کردیم ... قیافه ی مردم عوض شد ...شیشه ها را با مقوای سیاه پوشانده بودند که بد جوری با سیاهی تن پوش اطرافیانم هماهنگی داشت ... بعد تر دستگیری ها ... اعدام ها ! نگاه وحشت زده ی مردم که باورشان نمی شد یعنی چه !؟ یک شب سرد زمستانی حالم بد شد طوری که سر از بیمارستان در آوردم ... همانجا بود که فهمیدم قلبم مشکلی مادرزادی دارد و تاآن موقع خودم نمی دانستم ... چیزی پس ذهنم جرقه زدم . من مریضم پس ممکن است بمیرم ! چقدر خوب. همیشه فکر میکردم شاید همین باعث می شد که نترسم ... از بمباران از رفتن به اتاق عمل ...از هر چیزی که می توانست به مردن ربط پیدا کند .
بعدتر ها همیشه فکر کردم زندگی من از روزی در انتهای پائیز سال 58 وقتی بابا حمامم میکرد با صدای پرهجوم زنگ در عوض شد . همیشه فکر کرده ام اگر بود همه چیز طور دیگری می شد ... مطمئنم من آدم دیگری می شدم ... خودم را بدون نبودنش آدم دیگری می شناسم ... آدمی خوشحال تر ... موفق تر ! مطمئنم زندگی اطرافم طور دیگری جریان پیدا می کرد . آن همه دل مردگی به سراغمان نمی آمد . و دلتنگی ... این دلتنگی بی پدر .
آدم شادی نیستم . از اول هم نبودم می دانم ! اما خیلی زود مجبور به کنار آمدن با چیزهایی شدم که فهمیدنشان سخت بود . دوری از آدم نازنینِ زندگی ... انتظار ... مرگ ! این آخری پوستم را کند . کلک بچگی ام را کند . به عزا نشستم . بی صدا . بی هیچ حرف ... خبر بدون زمینه سازی طی دو کلمه خیلی صریح به من اعلام شد ... همین ! بقیه اش مثل پازلی بود که باید قطعاتش را از اینور آنور , از لابلای حرف های بزرگتر ها پیدا می کردم و کنار هم می چیدم . سخت بود ... سخت است . انگار تمام "کجایی" های دنیا را برای من خوانده اند ...هنوز خواب می بینم ... خواب هایم عجیب اند ... همیشه می دانم که مرده است همیشه خاله جان هم هست ...
یک عالمه تک لحظه که جایی پس ذهنم حک شده ... آخرین باری که دیدمش را به وضوح یادم می آید ... چند تایی عکس است توی آلبوم بابا ... چند تایی نامه که برای بابا نوشته بود وسط درس و هوای بارانی اسکاتلند . از من هم نوشته ... چند حلقه فیلم سوپر هشت صامت , حتما یک جایی دست کسی است یا توی یک انباری دارد خاک میخورد از یک تعطیلات پرتعداد تابستانی در شمال . نوار صدای بچگی های من هست که بابا ازم می پرسد" عمو کو آنا ؟!" من نشان می دهم حتما! اما صدایی از عمو نیست ... صدای او را یادم نمی آید ... هر کاری میکنم یادم نمی آید ... آن حلقه ها ی فیلم سوپر هشت حتی اگر پيدا و تبدیل هم بشوند بی صدایند . هیچ جای نوار صدای بچگی هایم وسط حرفهای منو و بابا چیزی نگفته ... تصاویر کاملی در ذهنم دارم یاد می آید کجا نشسته ام ... خاله جان دارد توی آشپزخانه برای قیمه ساطوری سیب زمینی سرخ میکند ... او جلوی آینه ریشش را می زند حتی بوی آن خمیر ریش را به وضوح به خاطر می آورم ... اما صدایش را نه. تنها صداست که در ذهن من نماند ...
آذر که از نیمه میگذرد دیوانه می شوم ... چند سالی است که این دیوانگی را با تدارک تولد پسرکم سر میکنم ... گاهی هذیان می گویم ... از تولد دو سالگی باربد می گویم بالاخره من از تو بزرگتر شدم ... سی یک ساله ماندی سی دو ساله شدم ... سی و سه ساله شدم ...
یکی از همین روزها درست نمی دانم بیست آذر یا بیست و سه آذر که یکی شان تاریخ باطل شدن شناسنامه است دیگری روی سنگ قبر حک شده انگاری ... شد سی سال تمام ... می دانی ؟ سی سال دلتنگی وقتی سی شش ساله ای خیلی زیاد است ... این اندوه با من بزرگ شده ... طوری که گاهی فکر میکنم دیگر تحمل این حجم دلتنگی را ندارم .
|
|