آلوچه خانوم

 






Tuesday, May 26, 2009

زندگیمان شده انتخابات. رای دادن. رای ندادن. به کی رای دادن. باز شده ایم هم دسته و چند دسته و خودی و نخودی و دوست و دشمن. آمده ام فقط چند جمله را یادآور و یادگار بنویسم برای خودم و شاید شما و بروم.

اول که کاش یادمان نرود که ما همه اندر خم این کوچه ایم. همه یک جا گیریم. همه یک حرف داریم. دعوای عنب و ازوم و انگور می کنیم. آزادی می خواهیم و بر سر مسیرش دعوا داریم. از پاره پاره شدن و با هم نبودن می ترسیم و به جان هم می افتیم برای دور نشدن دیگران از کنارمان. همه، هر طرفی. یادمان باشد که در وجود همه ما شعله ای است که می خواهد گر بگیرد و کاری کند تا بند پاره کنیم. نفس بکشیم و خلاص شویم از تحقیر و دروغ و ظلم. از آن طرف در وجود همه ما رونده خسته ای است که پایش تاول زده آن قدر بی هدف و سرگردان کشانده اندش و به جایی نرسیده. دونده خسته ای که نای بازی خوردن و بازی کردن را ندارد پی چیزی که همه خواسته اش نیست. شبیه آرزویش نیست. همه ما درونمان تحریمی داریم . همان قدر که امید داریم. کدامش کی بیرون می زند مانده به حال خودمان و حال روزگارمان. پس هم را پاره نکنیم. نه حرمت هایمان را نه رفاقتهایمان را نه خاطره هایمان را. ما جدای اختلاف رای، رفاقت و هم خونی با هم داریم و هم خاکیم. پس هم را خاکی نکنیم به بهانه این خاک. این نیز بگذرد.

بعد این که چرا دعوت می کنم. ما یا رای نمی دهیم یا رای می دهیم یا رای دادن را تبلیغ می کنیم یا رای ندادن را. همه را می فهمم و می پذیرم غیر از آخری. این بازی چند میلیون موافق دارد، چند میلیون مخالف، چند میلیون مردد. دعوا سر این چند میلیون مردد است. فرض که همه مرددها مخالف شوند. چه می شود؟ موافق ها که حرف من و تو را گوش نمی کنند. اگر باور نمی کنی موافق ها چند میلیون نفرند و همیشه هستند که می دانی خودت را گول می زنی. زیاد نیستند در برابر هفتاد میلیون . اما همیشه هستند. یادت باشد. اگر ما نرویم فردایش چه می شود؟ زمامداران میایند گله که چه کاری بود کردید؟ کنار صفحه سیمای میلی لوگو می زنند آبرویمان رفت؟ صندوق های خالی را نشان می دهند و نمی گویند حضور میلیونی؟ سرود و شاد باش و تبریک و حماسه و توپ و ترقه تعطیل می شود؟ ... یا خودشان می فهمند کسی پشتشان نیست؟ مگر کم داشته ایم مشارکت زیر 25 درصد تا امروز؟ نتیجه اش کو؟ غیر از تولد دولت مهر ورزی در سایه قهر ما؟ رای ندادن را می فهمم. می پذیرم. اما تبلیغش عقلم جواب نمی دهد چه هدفی را هدف گرفته. آزموده ای را که آزموده ایم دوباره و چند باره تکرار کنیم. اما بدانیم چرا. رای دادن یک حق است. همین طور رای ندادن. من ایده تحریم را می فهمم و می پذیرم، اما هدف سازماندهی و تبلیغش را نه.

حرف زیاد زده اند از رای دادن. بهترینش را خشایار دیهیم گفته. گفته خسته ام از ابتذال. حرف دل مرا زده این بزرگوار. من معجزه نمی خواهم. جلوتر از خاتمی نمی خواهم. چون می بینم که برگشته ام به قهقرا. چرایش بماند. اگر می پرسی می گویم تقصیر رهبران اصلاحات بود و مردم. هر کس به سهم خود. ما هنوز یاد نگرفته ایم که حرکت اجتماعی مسابقه فوتبال نیست در 90 دقیقه. یاد نگرفته ایم که دیروز لیاخوف مجلس را به توپ بسته تا امروز رای و صندوقی باشد که من برای رای انداختنم حق داشته باشم کرشمه فلسفی کنم. صد سال خزیده ایم تا این جا. بار اول هم نیست عقبگرد می کنیم. اگر نفهمیم بار آخر هم نیست گمانم. من می خواهم باور کنم کجا ایستاده ام و قدم شدنی پیدا کنم. قدم شدنی با قدم خواستنی فرق می کند. من خیال می کنم به دنیا آمده ام که شعر بگویم و دنیا را بگردم. اما وقتی روزگارم خراب است، مثل سگ می دوم و دست در آهن و روغن می کنم به جای قلم و کاغذ و دور خودم می گردم مثل اسب عصاری به جای گشتن دور دنیا. چون برای من و خانواده ام این شدنی است و آن خواستنی مال امروز نیست. شاید چشمم بدود دنبال همسایه بی خیالی که هر هفته می رود دنیا گردی. اما این آرزو با قهر و انزوا به من وصال نمی دهد. من خسته ام و دلگیر و سرخورده. اما می دوم تا شاید به پسرم وصال داد یا پسرش این آسودگی. آنکه صد سال پیش جمهوری می خواست، اگر قهر می کرد وقتی دید به او نمی رسد، من و تو امروز خون باید می دادیم برای ساختن همین صندوق رای فکسنی بی خاصیت.

گفتم که خسته ام از ابتذال. ابتذال بد نیست. نمی گویم لازم است اما ناگزیر است. نمایش تئاتر گلریز و لاله زار. فیلم اخراجی ها. کتاب بامداد خمار( مثال امروزیش را نام نبرم). آهنگ ساسی مانکن. این ها نه می شود نباشند نه معنی دارد که نباشند. اما وقتی نماد من و تو می شوند باید بترسیم. ما فیلم بیضایی را شقه می کنیم و مهر جویی را به سیخ می کشیم سر فلان پلان و همین طور که داریم توی سر هم می زنیم، ده نمکی است که هفت میلیارد تومان دیده می شود. ابتذال از عناصر وجودی جامعه است. اما حکومت ابتذال یعنی محو من و تو. من و تو که عادت داریم فکر کنیم . نقد کنیم. ایراد بگیریم و سخت بگیریم. و نکند من و تو آن قدر سخت بگیریم که ساده انگار ترین و بی ریشه ترین ها بشوند نتیجه روزگارمان. یادمان می رود در جامعه ای که اکثریت حال خواندن و دیدن و اندیشیدن را ندارند و نیاموخته اندش، ابتذال همیشه پشت در له له می زند برای پاره کردن اندیشه.

ابتذال را نمی شود و نباید محو کرد. اما ابتذال را نمی شود گذاشت حاکم شود. حکومت ابتذال مرگ تفکر و تخصص و وجدان است. می دانیم هفت میلیارد اخراجی ها نتیجه حمایت و تبانی و دسیسه است. اما وقتی روی پرده رفت و پایین آمد نماد سینمای من و تو است. من و تویی که سرمان گرم است به نقد زمزمه زیر لب بازیگر بیضایی در فلان صحنه یا کادر مهرجویی در فلان پلان. یادمان می رود که چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من. من می روم و فیلم بیضایی را اگر ایده آل هم نیست حتما می بینم و دوستانم را هم ترغیب می کنم. من رای می دهم به قطع نوار ابتذال در حد توان خودم. می دانم باید به ازای هر یک رای آن طرف دو رای داشته باشیم تا زورمان برسد به حریف شمارش ویژه آرا شدن. می دانم پشت کسی ایستاده ام که حتی آینه بخش مهمی از خواستهای من نیست. می دانم هنوز و هنوز راه مانده، دراز و دور دست تا آرزوی من. می دانم بضاعتم ناچیز است. اما می خواهم با همین بضاعت ناچیز گلوی ابتذال را بگیرم. حتی اگر نتیجه اش فقط جای انگشتم باشد بر گلویش تا چند روز. من همین راه را بلدم رفیق. راه اگر نزدیک تر داری بگو. من رای می دهم. جنگیدن تنها معنیش پیروزی نیست. اما نجنگیدن تنها معنیش شکست است. بیا بجنگیم با چنگ و دندان. حتی اگر ببازیم، یک خسته شدن دشمن را مهمان کرده ایم.

 فرجام | 9:14 PM 








Saturday, May 23, 2009

امروز , دوم خرداد هشتاد و هشت , به دیدار خاتمی عزیز می رویم . مکان ورزشگاه دوازده هزار نفری آزادی / ساعت 16 الی 20

 AnnA | 10:44 AM 








Saturday, May 16, 2009

یک پست سرسری برای ثبت یک آرزو و یک پیش بینی بعد از تماشای ایپزود های آخر دو سریال به فاصله چند ساعت :

آرزو - دوست ندارم جورج اومالی اینطور دستی دستی از گری ز آناتومی حذف شود . خدایا برش گردان.
پیش بینی - خیلی تابلو بود این آقای " جان لاک " سکانس ماقبل آخر که گویا همان " جان لاک " ی است که از ابتدای بازگشتش به جزیره در سیزن 5 لاست همراهی اش می کنیم همان مردی است که در ابتدای قسمت آخر سیزن برای دقایقی کنار دست "جاکوب " (یا جیکوب) می نشیند و با او کل کل میکند . حالا من یک چیز دیگر میگوم ... این ماهیت شبیه به "جان لاک" که در طول سیزن جدید همه را دنبال خودش کشانده همان "مانستر" است . همانی که در آن نمای بیشتر از هر چیزی شبیه به جام آتش هری پاتر به "بن " از زبان دختر خوانده اش " الکس " گفت هر چه "لاک" میگوید انجام دهد و دیگر هیچ . مانستر/ غریبه / لاک سیزن پنج, هر چه که هست احتمالا ماهیتی است که از ابتدا با "جاکوب" در جدال بوده شاید چیزی مانند جدال خیر و شر ... نمی دانم کدامشان واقعا خیر است کدامشان شر ... شاید واقعا مانستر شر بوده و جاکوب خیر ! جاکوب دیده شده در تمام ایپزود آخر موجود خوش آیندی بوده . حس بدی به بیننده منتقل نمی کند . چه می دانم شاید هم همه چیز برعکس باشد .

پی نوشت : همسایه های عزیز بابت رساندن هفته به هفته ی سیزن 5 سریالهای فوق الذکر ممنونیم . این تشکر از جانب جماعتی است که نمی دانستید ساقی شان هستید .

همینجوری برای ثبت در تاریخ : این هشتصدمین پست این وبلاگ بود .

 AnnA | 8:55 PM 








Monday, May 04, 2009

فکر میکنم یک سیزده تایی بنویسم . سیزده تایی ام از یک تا دوازده ندارد . همان سیزدهمی را دارم فقط ... همان چیزی که نحسی عدد سیزده را بهش می دهیم . متوجه می شوم دارم به خودم فشار می آوردم دوازده شماره چرند بنویسم که ته اش اینها گفته شود . اه ...
از این روزگار بدم می آید . بعد می بینم چیزهایی که ازشان بدم می آید به این روزگار محدود نمی شود . همیشه بوده اما بروزش مدل دیگری است .
آدمها حالشان بد می شود . آدم ها با بد حالیشان خودشان را معرفی می کنند . گاهی آدمها حالشان بد نمی شود اما اگر خودشان را بد حال معرفی نکنند چیزی برای گفتن ندارند و سوژه نمی شوند تا خودشان را به فکر و ذهن دیگرانی که صاف صاف راهشان را می روند تحمیل کنند . این آدمها اصلا نمی خواهند حالشان خوب شود . یا اگر حالشان خوب باشد صدایش را در نمی آورند .
آدم هایی هستند که تمام دغدغه شان نمایش بیرونی شان است . هیچ مرگی شان نیست ها . ولی خب هر طور که حسابش را بکنی منظره آدمی که یک مرگ اساسی اش است آنقدر جذاب است که دست از سرش برنمی دارند . اینها با آن اولی ها فرق دارند ها . اینها فکر میکنند اینکه یک مرگ اساسی شان باشد خیلی کول است . شاید هم این مدل "کول " بودن , یک جورهایی "هات" است .
آدمهایی هم هستند که تمام دغدغه شان این است که بی دغدغه دیده شوند . تمام خیالشان این است که وقتی مبینی شان فکر کنی بی خیالند .مهمترین باور زندگی شان این است که چیزی برایشان مهم نباشد . نه اینکه خود به خود مهم نباشد ها. مجذوب منظره ی آن آدم رهایند شاید . و یک جورایی در بند آن ماهیت به ظاهر رها .
بعضی ها مرحله ی دغدغه را پشت سر گذاشته اند . مجذوب و شیفته ی منظره ی بیرونی خودشانند . فرقی نمی کند . حال خراب , باحال , سوپر من , کول , نایس , دیوانه , درگیر , عاشق هر چه که هست . حاضرند همه ی هست و نیستشان را خراب کنند اما آن منظره خراب نشود. خودشان هم شاید ندانند اما معتادند به حضور قوی نمای بیرونی شان و چیزهایی که آن نمای بیرونی اطراف خودش جمع و جذب میکند. این دسته آخر را هیچوقت نفهمیدم با این دورویی چطور زندگی می کنند.

هان راستی ! از فیس بوک هم بدم می آید . اصلا از اینترنت بدم می آید . از وبلاگ هم بدم می آید ... همه اش در خدمت این نمایش است. از مسخره بازی ها تا جدی ترین هایش . هیچ کار به درد بخوری هم ازش بر نمی آید . نه جلوی اعدام دل آرا را می گیرد . نه کمک میکند معین رئیس جمهور شود .
نه می توانی روی گم وگور شدن خودت حساب کنی نه روی گم کردن دیگرانی که فکر میکردی دیدارشان به قیامت است. پیدایت میکنند, پیدا می شوند. ایجاد می شوند. تا نمایش هرکدام چه باشد .

.
.
.

من کدامم؟ نمی دانم درست . ترکیبی از همه ... هر کدام در یک مقطع ... هیچکدام ... می دانید ؟ دلم میخواهد به چیزی اعتراف کنم اما فکر میکنم نکند این اعتراف هم نوعی نمایش است که به منظره ی بیرونی خودم اضافه می کنم . نمایش آدمی که چه می دانم بلند , بلند فکر میکند تا همه بدانند به چه فکر میکند . جمعه شب جایی مهمان بودیم , شاید چند تایی آدم که برای اولین بار می دیدمشان مجذوب منظره ی مادری شدند که با پسر 5 ساله اش می رقصید. و نمی دانند آن مادر و پسر شنبه بعد از ظهر دعوایشان شد . پسرک رفتار اشتباهی را تکرار کرد , مادر نه که از کوره در رفته باشد اما پسرک را تهدید کرد- تهدیدی هم که چندان هم کارساز نبود- می دانید گاهی آدم مجبور می شود . گاهی چیزی که به آنی به ذهن آدم می رسد شاید درست ترین برخورد با بچه نباشد . از همه مهتر این پسر "همش" 5 سالش است هر چند که گاهی بهش میگوئیم تو "دیگر" 5 ساله ای ... وقتی دعوایش می کردم یاد منظره مادر و پسر شب قبل افتادم خودمان را می دیدم وسط یک دایره ی روشن روی یک صحنه ی تاریک . خواستم از ذهنم دور کنم اما یادم افتاد پسر بیست و هشت ساله ای به پسرک گفت "کاش ما هم این طور بچگی میکردیم" ... یادم افتاد آن دیگری گفت " از تماشای این رابطه خوشآیند است " در حالی که از بالا دست ترین پوزیشن ممکن برای پسرک پنج ساله ام خط و نشان می کشم خجالت زده می شوم . این حال با آن منظره هماهنگی ندارد . بیشتر از آن ترس از روزی به دلم چنگ می زند که نکند به چشم پسرک چیزی که در خانه می گذشته یا اصلا چیزی که بین من و اون وقتی تنهاییم میگذرد با نمایی که دیگران می بینند هم خوانی نداشته باشد . از روزی می ترسم که منظره را بیشتر باور کرده باشم وبه پشتی آن روزگار جوانیش دیگران واسطه شوند که به راه من برود یا یقه اش را بگیرند که قدر ناشناس است. عیار آن چیزی که برچسب قدر ناشناسی اش را می خورد چقدر است ؟ چطور می شود عواقب اوضاعی را جمع و جور کرد که نمایش از واقعیت جلوتر می رود .

 AnnA | 10:18 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?