Saturday, January 30, 2010
توی دلمه هارا پر می کنم . بعد یاد رد طناب می افتم روی گردن . انگاری ته دلم نمک پاشیده اند . نمی توانم حواسم را پرت کنم . تکه های مرغ خام می اندازم توی روغن داغ کف ماهیتابه حلقه های پیاز را میچینم. باز یاد رد طناب می افتم روی گردن . همینطوری بیخودی عین دیوانه ها دور خودم میچرخم . می آیم پای اینترنت . برمی گردم مرغها را زیر و رو میکنم . روغن می پاشد به همه ی زندگی ام. با ابر و کف و دستمال می افتم به جان در و دیوار . باز رد طناب روی گردن همینطوری می آید جلو خودش را توی چشمم فرو میکند خیال رفتن ندارد . خبرهای تکمیلی می رسد . می گویند پسرک 19 ساله بود . سیزده سالی بزرگتر از پسرک من . اگر بعد دیپلم زائیده بودیم هر کداممان می شد مادر پسرک باشیم . نگاه کنیم به رد طناب روی گردن جگرگوشه مان .... یاد اولین زخم پسرکم می افتم. دوساله است, پشت پایش زخم شد رویش یک چسب رنگی زدم که پر از پروانه بود . با دوربین از اولین زخم چسب خورده اش عکس گرفتم برای یادگاری . اگر عکسی در کار نبود هم آن منظره یادم نمی رفت که زخمش را نشان همه می داد و با لحنی که انگاری دلش ریش شده می گفت " اوو شد "
حالا مادری و پدری توی همین شهر مانده اند با تصویری از رد طناب روی گردن ...