|
Tuesday, May 04, 2010
خانه شميران با روزهای روشن و پچوپچ كيفآور پسرهای محله پشت ديوارش، با لحظههای انباشته از موهبتهای كودكی و نوازشهای مادرانهاش، با دلهرههای درونی و غصههايش، با سخاوتهای عيان و قساوتهای پنهانیاش، با جشن و سرورهای زودگذر و ترديدهای ديرپايش، با خدم و حشم و ايل و تبارش، چون شكمی بارور، زير صافترين آسمان جهان نشسته است و پدر برای صدمين بار میگويد: «اين همان خانهای است كه میخواستم؛ خانه من».
...
خانه شميران محور زندگی يك قبيله است و ما بچههای قد و نيمقد، خوشحال و بیخبر، پابهپای تبريزیهای جوان قد میكشيم و دوام چمنهای سبز و پرباری درختان ميوه را ابدی میدانيم.
هيچكس در خانه شميران به رفتن و مردن آدمها فكر نمیكند و من و مادر و حسنآقا و ديگران، زير چتر ساحر بزرگ، خود را مصون از گزند زمان و زخم سرنوشت میپنداريم...
::
گلی ترقی / دو دنيا / داستان «پدر» / انتشارات نيلوفر / چاپ اول / زمستان هزاروسيصدوهشتادويك
آقای اولد فشن چهار ماه پیش , بخش خانه شمیران وبلاگش را اینطور شروع کرد و من راستش از همان اول نفسم بند آمد ... بارها و بارها چشمهایم را بسته ام سعی کرده ام خانه ی شمیران را مجسم کنم .
حالا هر بار که این وبلاگ آپدیت می شود کیف میکنم. باورم نمی شود کسی / مشخصا مردی
خانه ی شمیران را اینطور مجسم کرده باشد . شاید هم واقعا نه بخاطر اینکه من نوشته های "گلی ترقی" را دوست دارم بلکه تصویر سازی اش اینقدر خوب است که اینهمه تشابه وجود دارد . من هم مطمئنم در خانه شمیران همچین پرده ای یک زمانی آویخته بودند پشت پنجره ... حتما تابستان ها توی این لیوانهای بلور رنگی به مهمانها شربت آلبالو و یا سکنجبین تعارف میکردند . وقتی "دوست کوچک" مهمان خانه بوده, حتما یک گوشه همچین خانه ای با ملحفه و چادر گل گلی برپا شده . حتما دخترک راوی در انتهای یکی از مهمانی هایی که مجبورش میکردند پیانو بزند یک گوشه اینطور خوابش برده حتما ... حتما ... حتما.
* پی نوشت بی ربط : به کامنت هایم دسترسی دارم . دوست عزیزی تا همین امروز برایم زحمت ای میل کردنشان را می کشید. اما متوجه شدم تک تکشان از طرف سایت سرویس دهنده به ای میل ادرس وبلاگ ارسال می شده حتی حاوی لینکی است که از طریق آن به صفحه ی کامنت دسترسی خواهم داشت .
دیگر اینکه آدرس فید این وبلاگ برای افزودن به ریدر در ستون سمت راست صفحه در دسترس است .
|
|