|
Monday, May 10, 2010
شنبه شب ها تنهائیم . همخانه دور از خانه است . نقشه می کشیم برای هفته ... قرارهایی که بیشترشان عملی نمی شود اما دلیل نمی شود که نقشه نکشیم. که بهتر تمرین کند که اینجا برویم که آنجا برویم. باهم آشپزی کنیم. دست انداخته گردنم که از پیشش نروم تا خوابش ببرد. حالا خودش بیخوابی زده به سرش این پهلو آن پهلو می شود دوباره برمیگردد طرفم و دستش را حلقه میکند دورگردنم بعد دوباره این پهلو آن پهلو دست آخر من خوابم می برد نمی فهمم کی خوابش برد اینقدر می دانم که سه و نیم صبح بیدار شدم و بیخوابی به سرم زده . با یک لیوان چای سبز می نشینم پای کامپیوتر ... از اینور به آنور . حوصله ام سر می رود . صفحه ی بلاگر را باز می کنم تایپ میکنم , پاک میکنم بی خیال می شوم . لیست فیلم ها را بالا پائین میکنم یکیشان را ببینم . حوصله ام نمیکشد . فولدر یک سریال را باز میکنم یک اپیزود از یک سیزن اتفاقی باز میکنم ببینم کجای داستان است . نخیر, جذبم نمیکند ... کتاب نیمه کاره ی دوستم را میگیرم دستم چند صفحه میخوانم . تمرکز ندارم . حواسم پی چیز خاصی نیست فقط جمع نمی شود . نه حوصله ی بیدار ماندن دارم نه خوابیدن . نه مرتب کردن خانه . سیاهی پشت پنجره به سپیدی می زند که خوابم می برد ...
چند ساعت بعد خبر می شوم در همان ساعتهایی که معطل مانده بودم نصفه شبی چه کنم؟ چهار مرد و یک زن شاید می لرزیده اند از ترس . شاید گریه میکردند . شاید ماتشان برده بود . شاید نگران عزیزانشان بودند ... شاید ... شاید ... شاید ... ساعت آخر را میگذراندند . همان وقت که من خوابم برد همان موقع که سپیدی جای سیاهی پشت پنجره را گرفت کار تمام شده بود ...
|
|