|
Wednesday, September 08, 2010
روزی روزگاری آلوچه خانوم
باربد چهار پنج ساله بود, همینطور اتفاقی نشستیم به تماشای فیلم های بچگی اش . مقطعی از دوسالگی اش را به کل یادمان رفته بود ... زمانی که اصرار میکردم مرا به اسم کوچکم صدا کند بعد گاهی قاطی میکرد و فرجام را هم به نام صدا میکرد ... فقط این نبود, شادی بی اندازه ی کودکانه اش دلمان را برد, شادی ای که اگر دنیا روی سرش خراب می شد باز به فاصله ی کمتر از ده ثانیه دوباره توی صورتش می دوید و زیر پوست تیره اش رنگ می انداخت , یک هو به خودمان آمدیم دیدیم یادمان نمی آید انقباض عضلات صورتش ازکجا آمده؟ کی اخم کردن را یاد گرفت ؟
حالا حکایت من است با این صفحه که شما به آن میگویید صورتی و من کماکان معتقدم چند جور بنفش است در پس زمینه ی سفید . این روزها که میگویند نه سالگی وبلاگ نویسی فارسی است , گاه گاهی یواشگی صفحه را باز میکنم موس را می برم روی ستون گوشه ی راست صفحه چشمهایم را می بندم بالا میروم, پایین می آیم یک جا کلیک میکنم, ببینم کدام صفحه باز میشود! چه ماهی از کدام سال ؟ ببینم این آلوچه خانوم که شما ها می گویید اصلا چی و کیست ؟ یک چیزهایی را انگار به کل یادم رفته بود برایم جالب است . گاهی به چشمم وبلاگ در پیتی می آید و فکر میکنم واقعا چرا دوستش داشته اید ؟ حتی تکان های آن جمله ی بالای صفحه که هی اینور آنور میرود روی اعصابم است و فکر میکنم جمله را یک جوری بنیشانم سرجایش اینقدر وول نزند آن بالا. بعد یکهو به خودم می آیم جدی چی شد ؟ کجا رفت ! آن سرخوشی و نترسیدن از درمیان گذاشتن با دیگران را میگویم ... خاطرم کی کجا و چطور این همه مکدر شد ؟
آن اخم را مدتهاست توی صورت باربد نمی بینم وقتی در خانه را به رویش باز میکنم. دلم میخواهد این رنجیدگی خاطر هم گورش را گم کند برود. اینقدر بین من و اینجا فاصله نیندازد و شاید هم بین من و خیلی چیزهای دیگر.این صفحه را میگویم که یک روزی اواسط پاییزی که می آید, پاییزی که پسرک دبستانی میشود , هشت سالگی را تمام میکند وارد نهمین سال میشود .
|
|