|
Wednesday, September 22, 2010
پیش آمده برایتان؟ چشم بگردانید توی خیابان , توی مهمانی , بین آدمها غربیه, بین آدمهای آشنا دنبال کسی, چیزی, صدایی , ماهیتی که نمی دانید چیست! اما می دانید یک کسی, چیزی, صدایی , یک وقتی یک جایی منتظرتان است.
به صدایی که از پشت سر می آید سر برگردانید. به آدمی که درباره اش شنیده اید وقت معرفی شدن با دقت نگاه کنید و عینکتان را جابجا کنید . بین خطوط کتابی که میخوانید گاهی واو به واو بگردید و چیزی نبینید. از توی ویزور دوربین تان نگاه کنید و پیدایش نکنید. آنقدر بگردید و پیدا نشود تا دست آخر به کل یادتان برود آن اشتیاق را ... بعد یکهو , یک وقتی, یک جایی که انتظارش را ندارید, وسط یک عالمه شلوغی , .... خود مضطرب و مشتاقتان متعجبتان کند. خیلی فرقی نمیکند, شاید چشمانتان را همانی پر کرده که به وقت معرفی عینکتان را جابجا میکردید , شاید یک سطر از کتابی است که واو به واوش را زیر رو رو کرده بودید . شاید یک تک جمله از بازیگر پشت به دوربین و یا حتی خارج از کادر است, در سکانسی از فیلمی که فکر میکردید دیالوگهایش را از برید. شاید همانی است که چند باری از توی ویزور دوربین نگاهش کرده بودید و کادر بسته بودید و اینبار از پشت لنز نگاهتان به هم گره خورده و خودش هیچ نمی داند ... یک لحظهی کوتاه و گذرا به اندازه ی فاصلهی دوتا نفس کشیدن با خودت می گویی پیدایش کردم, پیدا شد! ... بعد انگار یک دفعه بفهمی این همه وقت دنبال کسی , چیزی , جایی , صدایی , ماهیتی نبودهای . بیشتر از هر چیزی دنبال خودت می گشتی! وقتی با کسی, چیزی, جایی, صدایی برخورد میکنی . چشم نمی گرداندی پی کسی که یک مرگیاش است , دنبال بروز بخشی از خودت بودی در مواجهه با کسی که یک مرگیاش است ... فکر می کند چه خوب فهمیدیاش همهی آنچه را که نگفته و نمیگوید. نمی داند این نقش را عمری تمرین کردهای, خیال بافتهای و قصه را بلدی .
می دانید بدیاش کجاست؟ وقتی دستت برای خودت رو شود, که فکر میکردی بازی را بلدی اما اینطور نیست . وقتی که تازه بفهمی این بازی اصلا چیز دیگریست. چیزی که اتفاقن آماده اش نبودی. درست مثل این است که شب امتحان تازه با حجم درس نهفمیده و نخوانده روبرو شده باشی.
.
.
.
بیست ساعت تا تحویل پاییز 89 مانده .
|
|