|
Wednesday, October 13, 2010
از آن خنکیهای اواخر مهر است , شاید حتی اوائل آبان, تازه ژاکتهای بافتنی را درآوردهایم. من آن زردِ کوتاه تنم است که رویش مادربزرگم پیچهای درشت انداخته دو طرف لوزیها. روی یکی از نیمکتهای سنگی پارکِ لاله که آن وقتها میگفتیم پارکِ فرح نشستهام, مشق مینویسم . با خودنویس سفیدم که قلبهای درشت رویش و درش قرمز است. از روی شعر رونویسی میکنم " باز میآید پرستو نغمه خوان " باد سردی گاه و بیگاه میآید و بادکنک خواهرم را با برگهای زرد روی چمنها را اینطرف آنطرف میبرد. شاخههای بید بالای سرم تکان میخورند. خواهرم کمی آنطرفتر دنبالِ بادکنکش میدود. مامان و بابا روی نیمکت سنگی روبرویی باهم گپ میزنند گاهی نگاهم میکنند و من همانطور که از روی شعر رونویسی میکنم سعی میکنم حفظش کنم :
بادِ سرد آرام از صحرا گذشت
سبزهزاران رفته رفته زرد گشت
تک درختِ نارون شد رنگ رنگ
زرد شد آن چترِ شاداب قشنگ
برگ برگ گل به رقصِ باد ریخت
...
هنوز که هنوز است هوا که مثل این روزها میشود, خنکیِ سبک پاییزی وقتی میبیند رمقِ آفتاب کمتر شده یکهو جان میگیرد, طوری که با خودت فکر میکنی آستین بلند کافی است یا اینکه ژاکت بردارم؟ این منظره جلوی چشمم میآید ... روزهای آخر یک دوره از زندگی, آخرین تصویرهای زندگی خانوادهی چهارنفرهی ما. خواهر سوم, پنج/شش سال بعدش آمد و در این فاصله تصاویر من از چهارنفره بودن ما محدود میشود به دوسوی شیشهی چرکِ کابین ملاقات. همان سالهایی که دل بستم به بیت آخر همان شعر کتاب فارسی
باز میآید پرستو نغمه خوان
باز میسازد در اینجا آشیان
نمیدانم چرا این وقت شب یادش افتادم. تنهاییم. پسرک خواب است. همخانهام نیست . دلم برایش تنگ شده, می دانم که فردا میآید ... یاد آن سالها افتادم و آشیانهایی که منتظر پرستوهایشان بودند. چه فرقی میکند در جزیرهی مجنون جامانده باشند یا پشت شیشههای کابین ملاقات ؟ نیامدند, نبودند که از نو بسازند ... آنهایی هم که آمدند دیگر آنی نشدند که بودند, آشیانها هم هیچوقت مثل قبلش نشدند. بیتِ آخر فریبی بیش نبود .
نمیفهمم زندگی چطور انتخابت میکند که تنها بمانی! که نداشتهباشیاش . در این شبهابی که بغض آسمان یکهو ناغافل میترکد, نه باشد نه قرار باشد که بیاید! از ترسناکیِ زندگی وحشتم میگیرد .
|
|