آلوچه خانوم

 






Monday, October 25, 2010

روزی روزگاری یک قصه / روزی روزگاری یک آرش

روزی روزگاری یک دختر بچه‌ی دبیرستانی عصر یک روزِ درست نمی دانم, پاییزی یا زمستانی یا شاید حتی بهاری , یک دفتر سیمی صد برگ خرید و به محض رسیدن به خانه, بی درنگ شروع کرد به نوشتن . خیالبافی‌هایش را ؟ نمی دانم ! اینقدر می‌دانم که در هر فرصت خالی که به دست می‌آمد یواشکی می‌نوشت و می نوشت , وقتی تمام شد دید یک قصه‌ی بلند نوشته آدم‌های اصلی‌اش یک راوی بود یک آرش , آرشی که غصه‌ای داشت بی‌پایان و دردی بی‌دوا درمان که دست به دست هم دادند و دست آخر کلکش را کندند , آرشی که نماند و راوی را درگیر کرد , دخترک دبیرستانی را هم .

روزی روزگاری زنی در آستانه‌ی سی و هفت سالگی در یک بیست و چهار ساعت از سفری سه روزه با پسرکی آشنا شد , آرش نام که غصه‌ای داشت بی‌پایان. زن ایستاده بود یک گوشه و تمام قد نگاهش می‌کرد, به خودش لرزید که نکند غصه‌ی بی‌پایان بشود دردی بی‌درمان , نکند این بچه دلش بترکد! زن فردای سفر از خواب که بیدار شد, نشست پای کیبورد و یک یادداشت کوتاه از ترس‌ش نوشت . دیگرانی هم بودند که گوشه‌هایی از خودشان را در آن یادداشت پیدا کردند. غصه‌ی بی‌پایان تنها مالِ پسرک نبود و یادداشت زن روایت آن غصه بود. زن خودش نفهمید که کِی متوجه‌ی شباهت ها شده اینقدر می‌داند وقتی مطمئن شد, ترس برش داشت , این را با یکی از همان همکلاسی‌های دبیرستانی که قصه را بلد بود در میان گذاشت و شاهد گرفتش , که زن یک‌هو دیده, خودش است! با همان نام و همان غصه‌ی بی‌پایان . تازه فهمیده بود ناخودآگاهش "غصه‌ای" را روایت کرده که خوب می‌شناسدش .

آرش بداخلاق و دلمرده‌ی قصه‌ی آن دخترک دبیرستانی هیچ ربطی به این آرشِ تخس و شیطان نداشت فقط و فقط همان نام بود و همان غصه. اما یک چیزی دیگر هم بود, حالا زن می‌دانست چطور شد که او را انگار در هوا بو کشید و نزدیک شد. دستش برای خودش رو شد, انگاری همیشه می‌دانسته آرشی می‌آید با همین غصه شاید به همین خاطر بود که ترسید و لرزید که نکند برود و نماند ... زن تا اینجای ماجرا را می‌دانست .

بقیه اش را نمی‌دانستم پسرجان , چه می‌دانستم باور کردن پسرک شیطان و بی‌قرار, کفن پیچ یعنی چه ! چه می‌دانستم اینکه دم آخر می‌آیی باهم آتش درست می‌کنیم برای شامی که می‌دانستی و نمی‌دانستیم شام آخر است یعنی چه ؟ چه می‌دانستم کنار هم گذاشتن جمله‌های آخر, روز بعدش یعنی چه ! چه می‌دانستم آن " فرصت نمی‌کنم " یعنی چه ! چه می‌دانستم اینکه یک آشنایی هفتاد روزه می‌تواند همچین دلتنگیِ عمیقی به همراه داشته باشد, یعنی چه ؟

چه می‌دانستم آرشی توی شب و روز من راه خواهد رفت ! آرشی که من کَسی‌اش نیستم که بتوانم , که بشود مراقبش باشم ! از کجا می‌دانستم هیچ‌کسِ این آرش بودن چقدر بد کوفتی‌ست ؟

فکر می‌کردم بی‌خبر توی قاب دوربینم دارمت , "یک لحظه" قبل از ثبت تصویر سرت را بلند کردی و رو به دوربین خندیدی ... چه می‌دانستم روزی می‌آید که ناغافل می‌بینم دقیقا "همین لحظه", آمده روی اعلامیه‌ات پسرجان ؟ برگشتم به چهل روز قبلش و "آن لحظه", صدای کلنگ گورکن به خودم آوردم . مادر سارایت آمد جلو بغلم کرد, گفت از کجا فهمیده بودی آن شر و شور را ؟ حالا می‌بینی مهمان آن شب‌ت را ؟ گفت, بنویس , خوشگل بنویس قصه‌ی بچه‌هایم‌را , قصه‌ی آرش و سارایم را ... لال مانده بودم پسر . لال و خجالت زده با سوزشی عمیق توی قفسه‌ی سینه , چه می‌دانستم این سوزش لعنتی توی قفسه‌ی سینه یعنی چه ؟ چه می‌دانستم وقتی مرز قصه و واقعیت گم میشود یعنی چه ؟ چه می‌دانستم وقتی نمی‌شود پاک‌کن برداشت و آخر ماجرا را تغییر داد, یعنی چه !؟ چه می‌دانستم وقتی قصه خودش نوشته می‌شود و دیگر آن دختر بچه‌ی دبیرستانی نیستی که دردِ بی‌دردی داشته باشی که بخواهی برای خودت غم بتراشی و حاضر باشی زندگی‌ات را بدهی و برای قصه‌ات پایان خوش بخری , یعنی چه ؟ که آدم‌ها را گرم و زنده بخواهی که بتوانی دفتر را خط بزنی, سارا را سلامت از جاده برگردانی و صدای نفس‌هایش را از آرشکِ قصه نگیری یعنی چه ! چه می‌دانستم بچه جانم ؟ چه می‌دانستم وقتی می‌خواهی صد سال سیاه اصلا قصه‌ای و نوشته‌ای نباشد, یعنی چه ؟

چه می‌دانستم آدم داغانی که من‌ام, چنان غم سی‌ساله‌ا‌ی به دوش می‌کشم که تا خیلی جاهای مربوط و نامربوط با من می‌آید . غمی که سر باز‌کردنش آنقدر ترسناک است که تا چهل هشت ساعت بعد از رفتنت هر بار که بیدار شدم دیدم همخانه‌ام نگران به شانه‌ام دست میکشد که یعنی می فهمم‌ت , باهاتم ... تنها نمانی یک وقت؟ نروی توی غار خودت دوباره؟

پنج روز است فکر می‌کنم شاید اضطرار درونی من بود که همه چیز را به سمتی برد تا تو را آن شب بکشاند اینجا , آن قرار لعنتی را با خودت ساعتی عقب بیاندازی, بیایی قدری کنارمان باشی ... دم رفتن محکم بغل‌ت کنم و زیر گوش‌ت بگویم که "بگذار من یک کَسی‌ات باشم برادرک, شاید این بازی به کار بیاید, شاید من آن را بلد باشم ". آمدی و فرصتش را دادی تا این‌را بگویم و سردلم نماند ... گیرم عین ماهی از توی دست‌هایم در رفتی ...

 AnnA | 8:02 AM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?