|
Saturday, October 30, 2010
هشت سال تمام , خب که چه !؟
میدانید چقدر به این پست که همین الآن شروعش کردهام فکر کرده بودم . هزار جور توی ذهنم نوشته بودمش . یعنی بعد از برگشتنم تمام غرهای نزدهام و همینطور دلجوییهای نکردهام را گذاشته بودم برای اینجا و این لحظه . پست آغاز نه سالگی ... اکنون در این لحظهی خاص همهاش به نظرم ... نمیدانم چطور بگویم , کلمهی مناسب ندارم , قدری ننر شاید , یا بیخود و بیفایده میآید . هم غرهایم و هم یادآوریِ هشت ساله شدن اینجا, خب که چه ؟ ...
چیزهای مهمی پای این وبلاگ گذاشته شده و اگر بیانصاف نباشم شاید باید بگویم چیزهای مهمی هم همین جا برداشت شده . همخانهام درست میگوید وقتی اینجا بهروز میشود یعنی چیزی مهمی سرجایش است. من در این لحظهی خاص , وسط همین روزهای دلگیر و غریب , میخواهم این چیز مهم ,هر چه که هست, سرجایش بماند ... پست پیش برایتان نوشته بودم کی و کجا برای اولین بار چیزی غیر از انشاء, غیر از نامه نوشتهام, نگاه میکنم وقتی میبینم بعد از طولانیترین سکوتی که این صفحه پشتسر گذاشته, کِی و کجا به نوشتن برگشتهام - حتی اگر همین هذیانهای نامهفوم باشد - یک چیزی توی دلم هری میریزد پائین ... یک گوشهی فراموش شده از خودم را یادم میآورد, آن آدمی که ردِ نشانهها را میگرفت و میرفت پیشان ...
اینجا هشت سالش تمام شد . هشت سال خیلی زیاد است, باور کنید . چند ماه بعدش نطفهی پسرکی بسته شد که ماه دیگر هفت سالش تمام میشود و دارد خواندن و نوشتن یاد میگیرد. همخانهای دوست داشتنی دارد که حتی اگر در کوچهی پشتی همین وبلاگشهر خانهی مجردی داشته باشد یا اگر گاه با دوستانی دیگر, جایی دیگر خانهای برپاکند آخرش فرجامِ آلوچه خانوم است . فرجامِ عزیزِ آلوچه خانوم ... این جا هشت ساله شد با همهی بیمها و امیدها , خوشیها و حسرتهایش .
|
|