|
Saturday, November 20, 2010
بیعنوان است
نمی دانستم در جواب تسلیتها و نگاههای پرسشگرِ دنبالشان چه بگویم . کی ؟ دوست ؟ خب بله, دوست ! توضیح میدادم دوستِ نه قدیمی نه صمیمی اما عزیز, خیلی هم عزیز ... رویم نمیشد بگویم دوست هم حتی نه, آشنا ! ... این " آشنا " برای من معنیدارتر بود . دیدی ؟ آخرش برای فهمیدن خودم هم کلمه کم آوردم.
گفته بودی تو که اینقدر دوری اینقدر از نزدیک دیدهای . پرسیده بودی آخر چطور و از کجا؟ نمیدانستم از کجا ... بعدترش هم نمی دانستم چرا اینقدر ترسیده بودم از پاییزی که در راه بود, آرزو میکردم تابستان و گرمایش آنقدر کش بیاید تا بتوانی خودت را جمع و جور کنی , تنهایی و فصل سرد را یکجا تاب بیاوری . گرما دوام آورد تو نیاوردی . نشد ! میدانم آن بارانهای ناغافل شبانهی اوائلِ پائیز کارت را ساخت , باور کردی که جانش را نداری ... از آن آخرین نشانهها که داد میزد خرابی از حد گذشته, وحشتم گرفت . از دور تماشا میکردم , دستم جایی بند نبود , فکر کردم مرزم تعریف شده , من که "اینقدر دورم " ... پس حواسم باشد, نتوانستم ! دستِ آخر صدایم درآمد . نالیدم که چقدر هیج کَسِ کسی بودن بد کوفتی است ... مهربان بودی پسر , فهماندی که فهمیدهای منظورم را ... سه روز بعدش خاک که میریختند سرت وسط آن گلباران! مات مانده بودم , یعنی چه ؟ چطور این همه عجلهات را ندیده و نفهمیده بودم ! ؟ شاید واقعا همین قدر دور بودم ...
چیزهای دیگری هم بود که نمی دانستم . فکرش را هم نمیکردم سوگوارِ رفتنِ کَسی باشی که کَسیاش نیستی چقدر زهر مار است ... این سوگ بیشکل و بیعنوانِ لعنتی ! یک چیزهایی هست که دلِ تنگ حالیاش نمیشود اما واقعیت دارد . اینکه آنقدر کم دیدهایاش که حتی درست نمی شناسیاش . فقط حسش کردهای . مثل یک نفس عمیق و ناخودآگاه که آدم میدهد توی ریه ... اینکه تنها ماتمِ رفتنش برایت بماند و بس . نه خاطرهی چندانی برای مرور, نه رفیق صمیمیِ مشترکی که بروی قدری کنارش بنشینی سرِ آرامش دو قطره اشک بریزی بلکه اینقدر نریزی توی خودت, تا این بغض در بیربط ترین موقعیتهای ممکن, توی تاکسی , وقتِ آشپزی کردن , وسط یک مکالمه تلفنی نامربوط , وسط مهمترین مهمانی خانهات , وقتِ گفتن دیکته برای بچهی کلاس اولیات , یکهو صدایت را نلرزاند و یا بی امان سر باز نکند ... نمیدانستم "اینقدر دور بودن " تا کجاها میآید .
بقیهاش گفتن ندارد پسرجان! خودت قصهی نبودن را بلدی , آنهم وقتی خیالِ بودن با یک عالمه اگر و اگر آدم را رها نمیکند . تلخترینش را از سر گذراندهای.
ایکاش روایتها و حکایتها همه راست باشند آن آغوشِ گرمِ پر عطوفت را پیدا کرده باشی و آرام گرفته باشی. ایکاش آن بیپناهیِ ترسناک , تمام شده باشد .
خدانگهدار
|
|