باربد کلاس اولی ما هنوز حرف نون را یاد نگرفته، ولی می شناسد. مشغول است به پیدا کردن کلمه هایی که در دیکته بعدی که نون یاد خواهند گرفت می تواند بنویسید. می پرسد بابایی فکر می کنی خانوممون باسن رو هم بگه تو دیکته بعدی؟
باربد کلاس اولی ما با خودش ناهار به مدرسه می برد و می داند که بعضی غذاها مثل سوسیس و کالباس را نباید برای ناهار به مدرسه برد. امروز از آلوچه خانوم پرسید: آنا میشه ناهار کله پاچه برد مدرسه؟ گاهی انسان از تربیت فرزندش به خود می بالد.
باربد کلاس اولی ما حسابی در جو مدرسه است. پاستیل های خرسی را می ریزد روی میز و به خط شان می کند و می گوید : از جلو نظام!
برای باربد کتاب های آستریکس را تمام کرده ام. شب ها اگر بشود تن تن می خوانیم. بدیهی است که مثل من عاشق کاپیتان هادوک شده. دیروز وسط کشتی که کوبیدمش زمین گفت: غارتگر ملعون! البته بنده فعلا قسمت نوشیدنی های کاپیتان هادوک را فیلتر کرده ام. فکر کنید که چه شود.
نمی دانم عکس یک سالگی باربد را در وبلاگ صبح شو دیده اید یا نه.
آلوچه خانوم ما خیلی روبراه نبوده این اواخر. نمی خواستم مزاحم حالش باشم یا از آن طرف به حال خودش بگذارمش. مدت طولانی گذشت و سخت هم گذشت. تا بالاخره امروز صبح که صبحانه تعطیل را کنار هم می خوردیم نیمرو و پنیر را گذاشت روی میز و به چشم های من خیره شد و آرام گفت: واقعا آدم گاهی قدر چیزهایی که دارد را نمی داند و یادش می رود. حس می کنم تازه فهمیده ام این که گفته اند:سالها دل طلب جام جم از ما می کرد/آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد، واقعا یعنی چه و لبخند زد. من، که هم شرمنده شده بودم و هم ذوق زده پرسیدم چطور؟ آنا گفت این همه انواع و اقسام پنیر خارجی و بسته بندی امتحان کردیم، واقعاً هیچ چیز مثل پنیر لیقوان کهنه نمی شه. این نیمرو و پنیر رو بخور آخه!
من تصمیم دارم این نوشته ها را دوباره از سر بگیرم این جا. خوش باشید.