آلوچه خانوم

 






Saturday, January 30, 2010

توی دلمه هارا پر می کنم . بعد یاد رد طناب می افتم روی گردن . انگاری ته دلم نمک پاشیده اند . نمی توانم حواسم را پرت کنم . تکه های مرغ خام می اندازم توی روغن داغ کف ماهیتابه حلقه های پیاز را میچینم. باز یاد رد طناب می افتم روی گردن . همینطوری بیخودی عین دیوانه ها دور خودم میچرخم . می آیم پای اینترنت . برمی گردم مرغها را زیر و رو میکنم . روغن می پاشد به همه ی زندگی ام. با ابر و کف و دستمال می افتم به جان در و دیوار . باز رد طناب روی گردن همینطوری می آید جلو خودش را توی چشمم فرو میکند خیال رفتن ندارد . خبرهای تکمیلی می رسد . می گویند پسرک 19 ساله بود . سیزده سالی بزرگتر از پسرک من . اگر بعد دیپلم زائیده بودیم هر کداممان می شد مادر پسرک باشیم . نگاه کنیم به رد طناب روی گردن جگرگوشه مان .... یاد اولین زخم پسرکم می افتم. دوساله است, پشت پایش زخم شد رویش یک چسب رنگی زدم که پر از پروانه بود . با دوربین از اولین زخم چسب خورده اش عکس گرفتم برای یادگاری . اگر عکسی در کار نبود هم آن منظره یادم نمی رفت که زخمش را نشان همه می داد و با لحنی که انگاری دلش ریش شده می گفت " اوو شد " حالا مادری و پدری توی همین شهر مانده اند با تصویری از رد طناب روی گردن ...

 AnnA | 6:59 AM 








Saturday, January 16, 2010

با تو روز عاشورا مجادله کردم در خیابان سردار. گفتم چه می کنید و گفتی مجبورمان می کنند. می خواهم این چند خط را لطفا بخوانی سردار.

روز قدس پیرمردی کنارمان راه می رفت و شعار می داد که مثل هر سال آخرین جمعه را آمده بود. این بار آمده بود این طرف و همراهش زن و دختری محجبه و خشمگین که سبز پوشیده بودند همراه چادرشان. آن طرف عده ای بلندگو دار و پلاکارد دار خشمگین رو به ما شعار می دادند . آن ها کاری به اسراییل نداشتند آن روز. مثل ما. ما خیلی بودیم و آنها کمی. من و پسرکم چشم در چشم جوانی پیراهن سفید و یقه بسته و ته ریش دار به هم شعار می دادیم و چشم غره می رفتیم با مشت گره کرده رو به هم. ناگهان دیدم سر چهار راه پرید جلو و پسرک را از بغل من گرفت و گفت بیا این ور! دارند می زنندتان. گفتم می مانیم. کشیدم که بیا! این ها را نمی شناسی. پسرک را در آغوش گرفت تا ما از نرده رد شویم و در بیاییم از آن شلوغی. در آن شلوغی که ما شروع نکرده بودیمش سردار.

برادر کوچکتری هست که پدرش را زندان دهه اول انقلاب گرفته. چنان بلند یا حسین میر حسین و الله اکبر می گفت که گفتمش از نفس نیافتی پسر. خندید که من فقط نگرانم جواب پدرم را چه بدهم. الله اکبر می گویم برای نخست وزیر دولتی که حکم جانش را داد. این جوان را شما نتوانسته بودی الله اکبر گو کنی سردار.

این ها را نگفتم برای جنگ و کینه. نگفتم برای خط کشی و تهییج و تحریک. این بازی دو طرف پیدا کرده. همان که می گویند. حکایت امروز ما شده مشت زنی یک حریف سنگین وزن کند و پر زور و مغرور با یک حریف چابک و سبک و پیچیده و پیگیر. نتیجه اش را نمی دانم. می دانم که مشت و مشت زنی را دوست ندارم. و خون را. و کشتن را . و نا امنی را. اما برای این ها هم نیست چیزی که می گویم. برای آرامشی است که ماه هاست نمی شود برقرارش کنی سردار.

می دانم سنگ پران و هرج و مرج طلب و تشنه درگیری همیشه و همه جا پیدا می شود سردار. اما ما برای جنگ نیامده ایم. برای انقلاب نیامده ایم یا برای محو و نابودی کسی. یا برای انتقام. من همانم که در هر تجمعی از کنارت که رد می شوم خسته نباشید می گویم. به هر طرف که هدایتم کنی می روم. هر تذکری که بدهی اجرا می کنم. من به رعایت قانون اساسی این مملکت نمی گویم عقب نشینی یا فتنه گری. این قانون حتما مقبول و مطلوب همه نیست. اما قانون است. قانونی که رعایتش می توانست این روزگار را تلخ و سخت نسازد برای این همه انسان. این که می گویم نظری شخصی است که می تواند درست نباشد. اما گمان می کنم ما از قانون گریزی بسیار بیشتر درد می کشیم تا محتوی قانون. من این میر سبز نجیب و پیگیر و شجاع را برای همین بسیار دوست دارم. او به قانون پایبند است. ما و شما ممکن است چند بیماری با هم داشته باشیم. اما کشنده ترینش بی قانونی است که شاید خود ما هم مبتلایش باشیم. باور کنیم رعایت قانون گاهی شجاعت بیشتری می خواهد از شکستنش سردار. شما که حافظ قانونی هم باور کن..

می دانی سردار. قانون شکن عمر خودش را کوتاه می کند. چون خودش را از سایه آن محروم می کند. اگر سبز پوشیدن قانونی را تاب نیاوری باید روزی خودت را با همان پوشه سبز از نگاه بیزار همان مانده اندک اطرافیانت پنهان کنی. ما آزار و تحقیر و خشونت دیدیم. ما چند وقتی پیش عده ای بودیم شبیه خودمان در خیابان های شهر و آن طرف عده ای شبیه خودشان. نمی دانم این که می گویند راست است یا نه که امروز از شبیه های ما بانوان اجاره ای و کرایه ای آمده اند به لشکر آن سمت. اما از آن طرف مردان و زنانی مومن و شجاع به ما اضافه شده اند. اما ما و آن طرف را امروز از نوع پوششمان دیگر نمی توان جدا کرد. ما رفتارهای متفاوت داریم. و ما می خواهیم آن قدر صبر کنیم تا همه شبیه ما شوند و ما هم شبیه خودمان بمانیم. شبیه نظم. شبیه آرامش. شبیه مهربانی با همه. نه فقط با شبیه های خودت سردار.نامش علی بود آن که اول بار این را آموختمان دیگر؟

راستی یک سوال دارم از تو سردار. من اگر ببینم سربازت از جماعتی در شلوغی خیابان کتک می خورد، بدون مکث خودم را و پسرکم را میانشان سپر می کنم تا سرباز تو ایمن بماند که می ماند. اما اگر مردمی از سربازان تو در همان خیابان کتک بخورند، فکر می کنی چه می شود اگر من و پسرکم بخواهیم سپر باشیم برایشان؟ ... حل بحران مدیریت و تدبیر می خواهد. نه قشون مسلحی که عادت کند با مردم بی دفاع و بی سلاح تمرین کند و با اولین واکنش جماعت کلاه خود و سپر جا بگذارد.

این رشته آرامش را دریاب سردار. تا از دست نرفته دریاب. تو می توانی. هنوز می توانی حافظ جان مردم باشی نه حافظ قدرتت. قدرت تو حاصل امنیت و آرامش مردم تو است. می دانم که می دانی و باور دارم که می توانی. من همانم که اگر روزی برای حفظ این خاک هل من ناصر گفتی قرار است پشت سرت باشم و به فرمانت. ما را به یک مشت قانون شکن تشنه کشتن و آشوب نفروش سردار.

 فرجام | 12:18 AM 








Sunday, January 10, 2010

...
صدای شیپور. چندین گناهکار را که دستشان با زنجیر به هم بسته است به دو می آورند . همهمه خوابیده است . سردمدار سعی دارد بازی را اداره کند , بازیگر دزد را به جلو هل می دهد , به دنبالش بازرگان .

دزد : ای میر , ای امیر نوروزی , شغل من دزدی است و به آن افتخار می کنم . بعضی روز میدزدند, ولی کار من بدبخت شب است . تاشب پیشین که بد آوردم . به خانه ی بازرگان رفتم , بر دیواره خانه اش میخی کوبیده بود و مرا که از دیوار بالا می رفتم از یک چشم ناامید کرد.
طلحک : عجب , دیگ غضبم به جوش آمده. ای مرد تو شکایت را شنیدی . چرا باید به دیوار خانه ات میخ کوبیده باشی تا چشم یکی از رعایای زحمتکش ما را ناقص کند ؟
بازرگان : ای میر, من شوریده بخت تقصیری ندارم . گریبان کسی را بگیرید که دیوار را ساخته . دیوار را معمولا بنا میسازد .
طلحک : پس اینطور, پس دیوار را بنا می سازد .
بنا : گفتید دیوار را بنا میسازد؟ نمی فهمم - به من چه ربطی دارد ؟
بازرگان : خودش است قربان , بنا همین است .
طلحک : خوب به تله افتادی مرد نادان , چرا میخ در دیوار بازرگان گذاشتی که این بینوا را از چشم خلاص کند ؟
بنا : قربان به شما دروغ نمیشود گفت , اصل حقیقت را بخواهید این تقصیر آهنگر است که میخ را برای چشم مردم ساخته .
بین جمعیت آهنگر فرار میکند .
دزد : فرار کرد بگیریدش .
آهنگر را میگیرند و پیش می آورند .
آهنگر : ( با خنده ی ساختگی ) من در نمیرفتم قربان , من هیچوقت فرار نمی کنم . من داشتم می رفتم نجار را بگیرم . چون میدانید میخ کوبیدن کار نجار است . تقصیر من نیست . من فقط میسازم . اوست که میکوبد
طلحک : پس اوست که میکوبد . نگاه کن ببین نجار را در این جمع می بینی ؟
آهنگر سرش را میچرخاند و بقیه هم با او . نجار که بالای نردبان مشغول کار است به التماس می افتد .
نجار: نه نه , من اینجا نیستم . من نبودم . من زن و بچه دارم .
طلحک : ای مومن بی ایمان از عدالت فرار میکنی ؟ میخ را میکوبی و بعد هم در نمیاوری که برود به چشم این دزد زحمتکش ؟
نجار را همچنان بر سر نردبان پیش می آوردند . نجار همان بالای نردبان در حال الحاح و زاری و توضیح است .
نجار : قربان به خدا من یادم بود که میخ را دربیاورم , ولی در آن لحظه ای که رفتم بالای نردبان چشمم به خانه ی همسایه افتاد , آنجا دو مرد را دیدم که بازنی به دادستد مشغول بودند. زن لعبتی ماهپاره بود , و من حواسم پرت شد و با نردبان هردو واژگون شدیم , و من دیگر صلاح ندیدم با چشم فضولی به خانه ی مردم نگاه کنم
نجار و نردبان واژگون می شوند .
طلحک : عجب عجب , آن زن و مرد را اینجا می بینی ؟
نجار : بله قربان , اینها هستند .
مرد پیر : چطور ؟ چی ؟زن من ؟
زن : ای میر , ای امیر , این دو جوانمرد که می بینی یکی دوزنده است و دیگری شاگردش . من و شوهرم وعده ی رفتن عروسی داشتیم . در آن وقت این دوزنده لباسی را که دوخته بود به تنم امتحان می کرد و چون اندازه نمی شد می شکافت و درمیاورد و اصلاح میکرد . و این شاگردش هم تنم را اندازه میگرفت که لباس قالب تن دربیاید . می بینی که تقصیر ما نیست. آنها کارشان را خوب انجام می دادند و مزد خوبی هم گرفتند. اصلا تقصیر مردم است که بیخودی عروسی می کنند و ما را به هوس می اندازند .
طلحک : حق با تست . واقعا مردم چه کارها میکنند . صاحب عروسی در این مجلس هست ؟
مرد مسن : بله قربان ماهستیم .
طلحک : تو به چه حقی برای عزیزانت عروسی راه انداختی که این زن هوس کند لباس بدوزد و نجار حواسش پرت شود و میخ روی دیوار بماند و برود به چشم دزد بیچاره ؟
مرد مسن : من عروسی راه انداختم که هم دو عاشق را بهم رسانده باشم و هم اطعام کنم , تا همانطور که خدا خواسته اقلا یک گرسنه از گرسنگان جهان کمتر شود
طلحک : مطمئنم در این مجلس کسی نست با اطعام تو سیر شده باشد
فقیر : چرا , من هستم .
طلحک : همه ی این اتفاقات تقصیر تست . ( به دزد ) من انتقام ترا از او می گیرم . او را بکشید تا همانطور که خدا خواسته یک گرسنه از گرسنگان جهان کمتر شود .
...

صفحات 82 - 87 از فیلمنامه ی " آهو , سلندر , طلحک و دیگران " / نوشته ی بهرام بیضایی / انتشارات نگاه . چاپ اول : بهار 2536
در ابتدای چاپ دوم بتاریخ پائیز همان سال نوشته شده " این فیلم نامه چهارسال همه جا می گشت و کوشش برای ساختن آن بیهوده بود . "

 AnnA | 1:04 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?