|
Tuesday, January 18, 2011
بلایی که آدم سرِ خودش میآورد مثل همین گاز گرفتن گوشتِ لُپ از تویِ دهان است. ابتدا از سرِ تصادف شروع میشود گاز اول را بیهوا گرفتهای. یک تکهی برجسته میشود , یکجور قلنبگی , هروقت اراده کنی بدون اینکه دردت بیاید میتوانی جستجویش کنی , بین دو ردیف دندان بگیری و با آن بازی بازی کنی. فرقی هم نمیکند سرت گرمِ چه کاری باشد. یک قرار پنهان است بین خودت و خودت , رازیست که خودت میدانی. همیشه هم در دسترس است . وقتی پدرت را در میآورد که چیزِ گرمی میخوری . یکهو از حجم آسیبی که ایجاد کردهای شوکه میشوی ... بیخیر لیوان چای را میگیری دستت, فکر میکنی دمایش مناسبِ سرکشیدن است . حساب زخم بازِ آن تو را نکردهای , ناگهان به عکسالعمل وامیداردَت . طوری چهره در هم میکشی که اگر کسی جلویت نشسته باشد مجبوری می شوی برایش توضیح بدهی چه خبر است ... جملهی اول را که گفتی باید چیزهای دیگری را هم توضیح بدهی , که مثلن آدمِ حسابی , مگر کسی با خودش اینکار را میکند!
اووووه ! حوصله میخواهد توضیح بدهی, آدمِ حسابی یا ناحسابی که تو هستی از کجا و کِی شروع کردهای سرِ خودت بلا بیاوری ...
|
|