|
Sunday, May 01, 2011
من از مردن و تمام شدن نمیترسم اما فکر میکنم لحظهی مرگ باید ترسناک باشد , در اتمسفری قرار میگیری که چند و چونش را نمیشناسی و تجربهاش نکردهای. حس میکنم این خودش وقتِ آن چند نفس آخر, تا تمام کنی دلت را میترکاند . به همین خاطر فکر میکنم وقتی کسی به زندگی خودش خاتمه میدهد دلش دوبرابر ترکیده , هم از وحشت زندگی و هم از وحشت مرگ ... , پاییز گذشته دوستِ بسیارعزیزی, متاسفانه کلکِ خودش را کَند ... مدت خیلی کمی میشناختمش , نه که انتظارش را نداشتم , از همان ابتدا ترسیده بودم که نکند دلش بترکد و نماند ! اما وحشتش از زندگیِ پیشِ رو علیرغم همهی آن شیطنت و شوری که درش موج میزد از خاطرم نمیرود که نمیرود. همینطور بیپناهی ترسناکش .
پاییز گذشته بحران سلامتی پدرم و استرس کُشندهاش بیشتر ازسی ساعت طول نکشید و به خیر گذشت . اما آن سی ساعت کابوس از دست دادنش را نمیدانم چطور میشود تعریف کرد, آن درماندگی را ! دوباره بچهای میشوی که در شلوغی دست بزرگش را چنگ میزند تا گم نشود , هان! همین است, فکر میکنی اگر نباشد گم میشوی پس به زمین و زمان چنگ میزنی ... همهی آنچه را که باهم داشتهاید میآید جلوی چشمت و دلت ریش میشود اگر نشود از سر نگذارند , نماند ...
نامهی دختر آقای پورزند را میخوانم . همه ی اینها را نوشتهام که بگویم نمیدانم چطور میشود به دختری تسلیت گفت که اینطور پدر از دست داده . پدری که این همه سال از او جدا مانده, پدری که این سالهای نحس را با مصائبی که همه میدانیم پشت سر گذاشته ... میگویند این مرگ خودخواسته در هشتاد سالگی پیام است , اعتراض است ! من هم قبول دارم که پیام است , اعتراض است , آخرین فریاد خاموش شاید , پس باید صدا شد آن را بازگو کرد و به گوش دیگران رساند! اما اینقدر میدانم دختری که اینطور پدر از دست داده در خلوت و تنهاییاش کاری به هیچکدام از اینها ندارد , پدرش را , آرامِ جانش را میخواهد , پدری که هم زندگی دلش را ترکانده و هم مرگ . نمیدانم با بیقراری پشتِ آن یادداشت چطور میشود همدردی کرد !
|
|