|
Tuesday, June 07, 2011
آینه میشکنه هزار تیکه میشه*...
انتظار فصل سرد را میکشید . پاییز, بهارش بود انگاری . سر کردن با باران , لذتِ پوشیدنِ لباس گرم.. ماگ رنگی دوست داشت , دلش میخواست چای یا هر نوشیدنی گرم دیگری را توی ماگ بخورد . موهایش که قیچی میخورد فکر میکردی اکسیرِ حیات را یکجا سر کشیده, بس که حالش خوب میشد . همینطور وقتی رد آفتاب روی جانش میماند, دلش همیشهی خدا تنگ بود اما کنار آمده بود ؛ آسمان مالِ او بود, آسمان آبی بود پشت پردههای ضخیم راه راه ! خانهی کم نور دوست داشت .چراغها هیچ کدام نورشان را ولو نمیکردند همه جایِ خانه , نورشان تکه تکه بود انگاری خط کشیدی برایشان محدوده تعریف کردی , نور شمع را دوستتر داشت ... باریک بود, توی مانتوهای گشاد و بلند آنوقتها لق لق میزد , کمجان بود اما کم نمیآورد .
گاهی فکر میکرد باریست مانده روی دوشِ خودش نمیدانست حتی میشود که آوار شود سرِ خودش . آرام بود هنوز هم آرام ست , صدایش در نمیآید , حتی وقتی خودش را به جا نمیآورد آرام است.
اگر جایی , پیدایش کردید یا اتفاقی سر گذری بهاش برخوردید, اصرارش نکنید, فقط به او بگویید از وقتی که گم شده آلوچه خانوم خودش نیست , گاوِ مش حسنست .
*عنوان از ترانهی آینهی فرهاد برداشته شده .
|
|