Wednesday, August 24, 2011
نشستهام روی صندلی دوتایی تاب پارک که چند صد قدم از موجهای دریای نیمهشب دورتر است. سکوت است و شرجی و گیجی و بوی خاک سبز باران خورده. تاب را آرام پیش و پس میبرم و همهی وجودم شنیدن است. شنیدن پسرک کوچکی که با همهی وجود فکرهای کوچک و کودکانهاش را با آب و تاب تعریف میکند و گپ میزند به قول خودش. همهی وجودم شنیدن است و هیچ نمیشنوم از حرفهایش. آرام دستم را میبرم به موهایش و لمسش میکنم. آرام که نفهمد و حرفش بریده نشود که بگوید نکن بابا! گوش کن! تاب تکان میخورد و چشمهای من میخکوب است روی حجم کوچکی که کنارم تاب میخورد و با هیجان حرفهای کودکانهاش را تعریف میکند. تکان نمیخورم که مبادا این لحظههای کشدار و خواستنی تکان بخورد و بشکند. ناگهان میشنوم که میپرسد فهمیدی بابا؟ شرمنده میگویم نه. میپرسد چرا؟ میگویم داشتم نگاهت میکردم. عاقل نگاهم میکند و حرفش را میبرد. آن قدر عاقل که حتی خجالت میکشم خجالت بکشم.
از وقتی که آمد حساب کردم تا بزرگ شدن و به راه خود رفتنش چند دقیقهای انگار مهلت دارم و چند ثانیهای میماند که داشته باشمش و کنارش باشم. زمان تاخته و او بزرگتر شده و مهلت من تنگتر. من میترسم از پایان این مهلت. ماندهام که چه کنم با این حالی که عشق نیست. که شیفتگی است و زیبنده پدر بودن نیست و من میدانم و هیچ نمیتوانم.
دست میاندازد به کمرم و تاب میخورد و دوباره شروع میکند به تعریف قصهی کودکانهاش و آرام آرام سرش سنگینی میکند به پهلویم و من باز همه چیز یادم میرود و مست میشوم میان ثانیههای مانده از مهلت کوتاهم. چند صد قدم آن سوتر، دریا موج به موج می کوبد و میشمرد ثانیههای باقیمانده ام را.