Saturday, September 10, 2011
دومین مطلب را از وبلاگ قاصدک* برمیدارم .
انتخاب بین مطالبی که دانه به دانه به وقتش خواندهای کار سختیست . یادم میآید زمستان بعد از همین تابستان که این مطلب نوشته شده برای اولین بار که قاصدک* را دیدم , میدانستم همیشهی خدا دلش تنگ است .
***
جای خالی شما سبز...
حوض را گفتیم کاشی کردند، سفارش کاشی را اصفهان داده بودیم به وقت سفر سال پیش. دورتادور حوض کوزه سفالی پر تا پر گلدان شمعدانی، شمعدانیها همه اژدر. پای پلهها به قاعده اطلسی کاشتهاند و شاهپسند. از باغبانباشی قول گرفتهایم به ملاطفت آبیاری کند. برگ گل اطلسیست دیگر، تاب عتاب ندارد .
پیچ امینالدوله آلاچیق را پر کرده است، نفس بهار است تا کمرکش تابستان. محبوبهی شب هم
همدم شبهای بلند است، به هوشیاری مدهوش میکند. انگاری یکی از آن هزار و یک شب باشد و سرت بر زانوی شهرزاد قصهگو، حالا مٌلک و ملک و جوانبختی هم در کار نباشد، گو نباشد.
یک بوتهی گل سرخ هم کاشتهایم، به دست خودمان. به لرز و بی ترس. غنچه کرده است. امروز و فرداست که گل کند. حال خونیندلان.
عصر که بشود میآییم قدم میزنم. همه جا را وارسی میکنیم. حیاط شده است باغ عدن. فواره را باز میکنیم، دو تا صندلی لهستانی میگذاریم بر حوض کاشی فیروزهای و مینشینیم به انتظار. آفتاب که از لب دیوار همسایه بپرد، همان دیواری که اول بهار آبشار طلایی از سرش شره میکند، دست میبریم طرف سنگهای مرمر ایوان. انگشت اشاره که بر تن سنگ بساییم، سرما مینشیند در جانمان. پیشانی داغ را میچسبانیم روی سنگها و یادمان میآید که شما رفتهای.
بهار و تابستان هم توفیری در نبودنتان نمیکند.
قاصدک*
پنجم مرداد هشتاد و پنج