|
Tuesday, September 13, 2011
پست پنجم را از فرجام نه از این صفحه, که از به قول خودش " خونهی مجردی آقای همخونه سابق " انتخاب کردهام. شاید اینجا قدیمیترین صفحهی دو نفرهای باشد که باقی مانده , من میگویم دونفره به رویم نیاورید حضور یکی کمرنگتر شده. همهاش تقصیر آن خانهی مجردیست. گاهی که با هم شوخی میکنیم میگویم نوشتههای وزینت را برمیداری میبری آنجا با این صفحهی به قول خودت صورتی , زرد برخوردی میکنی .
حالا نه به عمد, راستش هرچه نوشتههایش را بالا پایین کردم, دیدم دلم میخواهد یکی از پستهای وبلاگ فرجام را اینجا همخوان کنم . میدانم یادداشتهایش خیلی خوب هستند, اما آلوچه خانومی که من باشم شعرها و ترانههایش را دوستتر دارم . جدای اینکه نوشتنشان کارِ هر کسی نیست, رد و رگههایی دارد که برایم چند پله بالاتر از یادداشتهایش - همان یادداشتهایِ خیلی خوب - میایستند.
***
فرجامِ برفی
برف پارو خورده فرجام غمگینی است که بنا بوده سپید باشد و نرم و لطیف.بنا بوده آرام ببارد و بنشیند و آرام داغ شود و اشک بریزد و بمیرد. سخت است وقتی آمده ای برای آب شدن و مردن، به گل و لای بکشندت و سنگ کنندت و تلبنار کنندت گوشه ای، فقط تا زیر دست و پا نباشی. برف پارو خورده می دانید، به این سادگی اشک نمی شود و آب نمی شود. چرا بشود؟ زیبایی دریده شده ای که فقط قلبی مانده برایش که سنگ است و یخ است و به لای و لجن کشیده شده… برف پارو خورده فرجامی غمگین است.
بی لمسِ دستانت فقط یک سایهی ترسیدهام
ابر سیاهِ سردِ سر بر آسمان ساییدهام
از این تنِ بی تابِ تو، تا گرمیِ نایابِ تو
باد و بلور و بغض را، یک آسمان رقصیدهام
غمگین و سنگین است اگر، این بغض در آغوشِ تو
بردار باری را که من بر دامنت باریدهام
میشد به جای روفتن، تب را بتابی بر تنم
آبم کنی من را که از عشقت کفن پوشیدهام
پارو که بر من میزدی، میشد که دریا میشدم
زخمش نمیخشکید اگر، بر پیکر روبیدهام
گفتم که میبارم به تو، در آخرین فصل سفر
این فصل بیفرجام را، من در سفر فهمیدهام
چیزی نمانده بدتر از، این گونه پامالت شدن
آسوده بگذر از تنم، من برف پاکوبیدهام
فرجام
پانزده بهمن 89- تهران سرد
|
|