|
Sunday, October 09, 2011
قضا دور , بلا دور
نمیدانم اسمش دقیقن چیست! یک چیز بدی دارد تمام میشود . یک چیزِ بدِ خیلی قدیمی ! شاید خسته شده بودم بس که کش آمد.شاید هم نمیدانستم چه میکنم و خودش پیش آمده . مثل یک جملهی اتفاقی که در لحظه شکل میگیرد و برایت میشود قانونی که به آن اعتقاد داری . اینقدر میدانم که رفتم توی دلش! همان چیزهای بد را میگویم. نه که نترس باشم , دیدم ماندن در آن وضعیت ترسناکتر بود ... بعد فهمیدم ابهام ترسناکترین چیز است .فقط به یک چیز مطمئن بودم حتمن چارهای دارد . صادقانهاش این میشود که چیزی حدودِ یکسال عزادار بودنِ عزایی که صاحبعزایش نبودم حالیام کرد مرگ چاره ندارد, اینکه حسابش را سوا میکنند بیخودنیست . پس جایی که مرگ در کار نیست بگرد پیِ چاره, باید راهی باشد! ... چارهاش زمزمهی چهار فصلی بود که گذشت , بیعشق نگشاید گره ... بیعشق نگشاید گره ... بیعشق نگشاید گره ... حواست که باشد, خودش رگ میکند , معجزه میکند . پیش میبرد .
انگاری که از طولانیترین کابوس دنیا بیدار شده باشم . حتی خسته هم نیستم , جانم درد نمیکند , دور ریختنیها را دور ریختهام. سبکم و آرام. " خوبم" جوابِ "چطوری؟" این روزهای من است , راحت بهدست نیامده, قدرش را میدانم .
|
|